شبی که جن ها سوسن را بردند
بچه بودیم و باهم سن و سالان خودمان بازی میکردیم،روستای ما از یکطرف به کوهی وصل بود و جلوی آن یک رودخانه کوچک بود،آن موقعها هنوز بیشتر مردم تلویزیون نداشتند و چند تا تیر برق هم کنار روستا بود ولی بیشتر اوقات روستا غرق در تاریکی بود،شبها مردم جلوی خانه ها یک گلیم پهن میکردند و دسته دسته روی آنها مینشستند، زن و مرد و بچه همه تا هنگام خوابیدن بیرون بودندبهار،،تابستان و پاییز اینجوری بود،فقط زمستانها مردم کم بیرون میآمدند، رودخانه کوچک ما جاهای عمیقی هم داشت که برخی از مردان و زنان هم گاهی در آن آب تنی میکردند، البته بیشتر با لباس خودشان آب تنی میکردند، گاهی کشاورزی از سر خرمن میآمد و گرد و خاک سر و روی و لباسهایش را پوشانده بود و او با رفتن در آب هم لباسهایش تمیز میشد و هم بدنش و کلی سرحال میشد.
یادمه یکشب با پدرم و برادرهایم از خرمن کوبی محصول کنجد بر می گشتیم که پدرم گفت بریم تو آب، همه خودمان را در آب رودخانه انداختیم و کلی خنک شدیم و آنموقع چایی خوردن میچسپید،لذتی خوشی داشت و مردم بی ریا و ساده ، کنار هم می نشستند و داستانهای کهن را تعریف میکردند، گاهی از جن و دیو برای ما می گفتند و موی بدنم من سیخ میشد و از ترس خودم را به بغل مادرم می انداختم و خوابم میبرد ،آغوش مادر پناهگاه همیشگی ما بود ،یک شب زنها می گفتند که در فلان روستا جن به یکی زده و او دیوانه شد، فلانی دهنش کج بود می گفتند از بچگی جن اورا برده، گاهی می گفتند غار روستا پر از جن است. شبها هم صداهای عجیبی از کوه میآمد و ما میترسیدیم که به کنار کوه برویم ،چند تا غار بزرگ داشت که سوراخهای عمیقی در آن بود.
در یکی از شبها سرو صدایی آمد و ما رفتیم که ببینیم چی شده است،می گفتند که سوسن نیست و گم شده است، سوسن حدودا چهارده ساله بود و دختری تپل و مو فرفری بود و خیلی هم زیبا بود،آن شب خیلی دنبالش می گشتند تا اینکه آخرهای شب ،اورا ژولیده وبا لباسهای پاره دیدند ،ازش پرسیدند که کجا بودی،گفت یک جن مرا به غار برده بود،پدر و مادرش اورا دلداری دادند و ماهم تا اینرا شنیدیم بدو به طرف خانه دویدیم ومن از ترس به زیر لحاف رفتم و خوابم برد.
سالها گذشت یکروز که به روستای خودمان برگشته بودم ،به خانه مراد رفتم ،مراد ده سال از من بزرگتر و زنش مرده بود و تنها با پسرش زندگی میکرد،و خانه اش کنار کوه ساخته بود و دامداری هم داشت،شب بود و باهم از خاطرات روزهای کودکی می گفتیم که یهو با دیدن غار کنار خانه مراد یاد داستان سوسن افتادم و بهش گفتم ،یادته آن سال جن ها سوسن را به این غار برده بودند؟ مراد خنده ی مرموزانه ای کرد و هیچی نگفت،گفتم به چه خندیدی، مگه یادت نمیاد؟ گفت کدام جن ،کدام دیو،اون شب من بودم که سوسن را به غار بردم و باهاش حال کردم ،گفتم وجدانا راست میگی ؟
قسم خورد گفت کلی هم باهاش حال کردم ،کار همیشگی من بود و من و او همدیگر را دوست داشتیم،و اون شب وقتی صدای مردم بلند شد ،بهش گفتم بگو جن منو برده به غار و .... خلاصه کلی با مراد خندیدیم و گفت این راز پیشت بماند ،این از شیطنتهای دوران جوانی بود و سوسن هم چند تا بچه دارد و الان حدودا شصت سالی سن دارد. (نامها در این پست جعلی میباشد)
عکس روستای ما که یکماه پیش آنجا بودم از صفحه فیسبوک خودمونی ها
شبی که جن ها سوسن را بردند
رضا رسايی ؛ قربانی ديگري از جنبش اعتراضی زن زندگی آزادی
|