سرگئی لِبِدِف با نوشتن داستان ‘بی رد و نشان’ یک اثر مهیج سیاسی با کیفیت ادبی عالی آفریده است.
این نویسنده روس مقیم آلمان در کتاب جدیدش، با وجودی که با ژانر جاسوسی طنازی می کند، کیفیت ادبی عالی اثر را حفظ کرده است.
عکس: آناس رای اسکیول ینسن
لِبِدِف از سختی و مشقت آدمها در حفظ کرامت انسانی خود در زیر سیطره یک رژیم سیاسی توتالیتر می نویسد؛ رژیمی که پایبندی آنها به اصول اخلاقی را می کشد و هر شکلی از اختیار و آزادی را از آنها سلب می کند.
منبع: روزنامه انفورماسیون گروه ادب و فرهنگ چهارم نوامبر ۲۰۲۲ به قلم: برور اکسل دن
کتابخوان های دانمارک در سالهای اخیر خود را سپاسگزار انتشاراتی کوچک پالومار می دانند که به آنها امکان مطالعه آثار یکی از جالب ترین نویسندگان جوانی را داده است، که اینروزها می نویسند.
شاید استفاده از این واژه های قلمبه اغراق آمیز به نظر برسد، ولی اطلاق آن به نویسنده ای، که در حال حاضر دوران تبعید خود را در آلمان سپری می کند، بی مورد نیست، چرا که براستی هم با یک اهل قلم بسیار قدر طرف هستیم، و هم اینکه او به روال همیشگی در داستان تازه اش نیز اثری با چنان کیفیت عالی ارائه می دهد، که هم با نخستین داستانش، ‘بر لبه پرتگاه فراموشی’ پهلو می زند و هم با رمان تاریخی سال گذشته اش ‘انسانهای ماه آگوست’، که در آن از یک فرم نسبتأ متفاوت استفاده کرده است. ‘بی رد و نشان’ اولین تجربه لبدف در نگارش یک رمان جاسوسی است، و بایستی اذعان کرد که در انجام این کار مهم کم نیاورده است.
خوانندگان آثار دراماتیک پرفروش چه بسا از این که در آغاز و پایان این کتاب اثری از یک اکشن بسیار پرهیجان نمی بینند، دلسرد شوند. حال آن که در اینجا با یک اثر پلیسی - جنایی سیاسی خوش ساختی طرفیم، همسو با سنت به جامانده از نوشته های گراهام گرین و جان لو کاره، که با دقت روانشناختی متکی بر هم دلی و هم حسی و با نثری برتر، دنیایی آکنده از دروغ، رازها و ناگشودنی ها،، رمزآلود و معماگون را به تصویر می کشد.
در کانون اصلی داستان نه یک شخص، بل که یک سم مهلک، ماده ای کشنده به نام ‘دبیوتنت’ جای گرفته است، که پس از القای آن به قربانی بدون به جا گذاشتن هیچ رد و نشانی از خود ناپدید می شود.
خواننده در فصول پیاپی با شیمیدان دولتی سابق، کالیتین، خالق ‘دبیوتنت’، و شرژنف، یک افسر اطلاعاتی آزرده و معذب آشنا می شود، که در معیت همکارش گربنجوک این وظیفه ی نمادین نسبتن راحت به او محول شده که برای کشتن کالیتین با معجونی که خود او ساخته، به تبعیدگاه او در اروپای غربی سفر کند.
استحکام
لبدف باب داستانش را با طمانینه و تعلیق و چنان شدت و حدتی می گشاید، که براحتی به زیر پوست خواننده اثرش نفوذ می کند.
اگرچه لبدف در این داستان خود را مقید به رعایت سلسله مراتب زمانی و مکانی رویدادها نساخته است، اما بخش بسزایی از آن در زیر لایه های «رازهای ژرفتر» به «دنیایی بسته و بی منفذ» اشاره دارد، که همان دستگاه دولتی روسیه است.
لبدف جهان خفقان آور و تنگ و تاریکی را ترسیم می کند، که همه ساکنانش به پارانویا گرفتارند، و هر کسی بیم آن دارد که توسط یکی از نزدیکانش لو برود. او با دقتی مثال زدنی نحوه شکل گیری این پارانویا را به صورت غبار و مه ذهنی مسلط بر روح و روان شخصیت های داستان به تصویر می کشد، بویژه در شخصیتی مانند شرژنف، که برای حفظ کرامت انسانی خود تحت لوای یک رژیم ضدانسانی ناگزیر از جنگ و ستیز است، در عین حالی که همزمان موظف به تعقیب و شکار کالیتین است. به چکیده ای از متن این داستان نگاهی بیندازیم:
«در ضمن شرژنف درباره چیزی تردید به دل راه نمی داد. فقط به آن فکر می کرد، او به داشتن کنترل بر افکارش عادت داشت، و به همین خاطر هم این ملاحظات برای او مخاطره آمیز می نمود: گربنجوک بنا به دستور می بایستی همکارش را زیر نظر می گرفت و بعدأ در این باره گزارش می نوشت - همانطور که خودش هم مجبور به این کار بود. بنابراین شرژنف می کوشید افکار ناخواسته را از خود براند تا جایی که حتی سایه ای از آنها در چهره اش خوانده نشود.»
دنیای تیره و تاریکی که لبدف ترسیم می کند، دنیایی تحت کنترل و نظارت چشمان غول آسای دستگاه دولتی، که تنها «مهر و نشان های وفاداری و خیانت» را می بیند، که چونان احکام ابد بر پیشانی اشخاص مهر شده است.
لبدف کاری به قضاوت کردن آنها ندارد. برعکس می کوشد تا سختی و مشقت ناشی از حفظ کردن کرامت انسانی زیر سلطه رژیمی توتالیتر را نشان دهد، که با خفه کردن باورهای اخلاقی افراد و سلب هر نشانی از اختیار و آزادی، آنها را به عروسک هایی کوکی در زیر نگاه استریوسکوپیک (برجسته بین) استبداد و خودکامگی تقلیل دهد.
لبدف پرسش مهمی را در داستانش مطرح می کند، این که آیا می توان شیمیدان هایی را که سلاح های مرگبار تولید می کنند، به قبول مسئولیت در قبال تولیدات خود واداشت، و آیا اصلن می توان برای آدمهایی که از دایره ی شمول کنترل و نظارت بیرون هستند، مسئولیت اخلاقی قائل شد. می توان گفت این داستان به سیاق خاص خودش تاملی است پیرامون این پرسش، که فیلسوف معاصر هانا آرنت با ارائه مفهوم ابتذال شر مطرح کرده بود، این که، شر در وجود هر آن کسی است که ناتوان از دیدن چیزی ورای مرزهای آن نظامی است که خود بخشی از آن است.
فوق العاده
اگر گمان کنیم که این اثر سبکتر از آثار ادبی پیشین او است، تنها به این دلیل که در ژانر رمان جاسوسی نوشته شده است، به بیراهه رفته ایم. به یقین این کتاب به اندازه «بر لبه پرتگاه فراموشی» دارای ملاحظات فلسفی-تاملی نیست، یا به قدر «انسانهای ماه آگوست» از تحلیل های تاریخی ریشه ای برخوردار نیست، وانگهی اشراف واژگانی او، تسلط مطمئن لبدف بر سبک و لحن، حتی در بخش های شاعرانه تر کتاب، همچنان جایگاه برتر خود را حفظ کرده است،
برای نمونه گزارش یک رؤیا را در نظر بگیریم که کالیتین در مسیر داستان می بیند: «او خواب می بیند، که بر فراز دشتی تاریک شناور است، بی وزن، خالی از فکر. او هدفی داشت، اما نمی دانست چه. باد او را به هر طرف پرتاب می کرد، او را در هوا می چرخاند. بالای سرش آسمانی خالی و شوم بود بی هیچ ستاره و سیاره ای. نیروی طبیعی محسوس، لرزان و جنباننده باد همه وجودش را انباشته بود، او به اثر و رد شیرگونی می مانست که از مایع منی کاملا رسیده ی ماهی های پرنده غول پیکر به جا می ماند.»
یا هنگام توصیف یک نوازنده راک، که شرژنف و گربنجوک در اواخر داسنان ملاقات می کنند، که «دست و پایش به طرز غیرطبیعی خشک و بی حرکت بودند، به عروسک خیمه شب بازی می ماند که در آن چوب تراش وجود مفاصل را فراموش کرده بود.»
این کتاب به راستی عالی نوشته شده است، و نثر کلی روان آن نیز تأییدی بر این مدعا است که لوته یانسن نیز ترجمه ای عالی از آن ارائه کرده است.
سرگئی لبدف: ‘بی رد و نشان’، با برگردان لوته یانسن. نشر پالومار. ۳۰۰ صفحه، ۳۰۰ کرون دانمارک.
محسن مظلوم؛ ضحاک همچنان خون می خواهد
|