Home :: Film News :: Find a Birthday :: Dark version :: Persian Weblog :: Forum :: Contact

دوشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۰
 
 
لينک دائمي

اگنس هلر: «ناسیونالیسم قومی بزرگ‌ترین خطری است که آینده اروپا را تهدید می کند»


به باور اگنس هلر، فیلسوف اهل مجارستان، دوران کنونی ما در اروپا شبیه به دهه سی میلادی نیست، بل که بیشتر بازگشتی به ۱۹۱۴ است، سالی که در آن پیروزی دولت-ملت ها به جنونی دامن زد، که دنیا را در کام دو جنگ جهانی بزرگ پرتاب کرد، و ارمغان آن توتالیتاریسم، آشویتس و صدها میلیون کشته بود.

«من فلسفه را برای درک و فهم کارکرد نازیسم و بلشویسم برگزیدم، فلسفه کمکم می کرد بفهمم، چگونه انسان‌ها مرتکب به انجام اعمالی می شوند، که با همه اصول اخلاقی مغایرت دارد. توانايم می ساخت بدانم، چه شرایط خاص و لحظات و دقایقی در تاریخ، برآمدن رخدادهایی نظیر نازیسم و بلشویسم را موجب می شود. قصد من یافتن چنین دانش و معرفتی برای فراهم ساختن یک نظریه جامع و عام بود. من همه این پرسش ها را از خودم می کردم و به این نتیجه می رسیدم، که آنها پاسخی ندارند.»

برگرفته از: روزنامه انفورماسیون دانمارک
به قلم: ایستوان بیلیک
تاریخ انتشار: ۷ ژوئن ۲۰۱۹
لینک مطلب



زندگی او رابطه تنگاتنگی با تاریخ اروپا دارد. او بدترین جنایات و بزرگ‌ترین تحولات سده بیستم را با چشم و جسم خود تجربه کرده است. اين که او مشاهداتش را به زیور اندیشه آراسته، و به رشته تحریر در آورده و متداومأ تصحیح و اصلاح کرده است، نه تنها از او شاهدی یگانه ساخته، بل که همزمان او را به یکی از مهم‌ترین اندیشمندان کنونی اروپا بدل ساخته است.

این فیلسوف تاریخ اهل اروپای مرکزی توانایی آن را داشت تا به اصلاح مارکسیسم همت بگمارد، ستاره راهنمای طیف چپ انتقادی در سرتاسر اروپا باشد و زندگی روزمره دهه شصتی ها را متحول کند، پیش از آن که از کمونیسم فاصله بگیرد، کرسی دانشگاهی هانا آرنت در نیویورک را تصاحب کند، نظریه پرداز برجسته پست-مدرنیسم باشد و امروز نیز به یکی از منتقدان سرسخت ویکتور اوربان تبدیل شود.

نام او اگنس هلر است، یک یهودی اهل مجارستان، متولد ۱۹۲۹ در بوداپست.
او به تازگی نودمین سالگرد تولدش را پشت سر گذاشت، و ظاهرن گویا هیچ چیز نمی تواند جلوی این جنگنده شکاری مجارستانی را بگیرد. او هیچوقت تا این اندازه فعال و پر تحرک نبوده است، به اقصا نقاط جهان مسافرت می کند، و به زبانی روشن و صریح می نویسد و حرف می زند، و تجزیه و تحلیل هایش درخشان است. اگنس هلر از همان ابتدای زندگی برای زنده ماندن آفریده شده بود. زمانی که فقط دختر نوجوانی بود، معجزه ای باعث شد تا او از هولوکاست جان سالم بدر ببرد. البته چندین بار. او خودش چنین واژگانی را به کار نمی برد. او آن را یک اتفاق یا تصادف می نامد.

یک بار موقعی که ماموران حزب نازیست مجارستان موسوم به حزب صلیب پیکان، که در فاصله میان سال‌های ۴۵-۴۴ چندین هزار یهودی را پهلوی اسکله ای در کنار رودخانه دانوب گرد آورده بودند و تیرباران می کردند، پیش از آن که نوبت به او برسد، مهمات شان ته کشیده بود. بار دوم زمانی بود که اگنس جوان که به همراه مادرش به اسارت درآمده بود، موفق شد تا از دست نگهبانان به داخل تراموای شلوغی بگریزد و با کمک مردمی که به دورشان حلقه زده بودند، مانع از شلیک نگهبانان بشود.
«ما با آن تراموا از آشویتس گریختیم».

بار سوم،  زمانی که مرگ در اثر گرسنگی در گتو او را تهدید می کرد، یک افسر ‌روس او را در زیر زمینی، که محل نگهداری سیب زمینی بود، مخفی می کند. همان موقع متوجه شد که پدرش در چنین روزی در آشویتس از دنيا رفته است. کم کم معلوم می شود که بهترین دوستانش نيز همگی از دنیا رفته اند، از جمله نخستین معشوق او.

«آنروزها آدم تنها بواسطه یک شانس یا تصادف زنده می ماند، در حالی که مردن و کشته شدن، امری عادی و ضروری بود، یعنی نقطه متقابل شانس و اتفاق»، این باوری است که او امروز درباره دوران کودکی خود دارد.

گویا پیش از آن که موتور ماشین گفتگوی مان واقعن به کار بیفتد، ماشین به حرکت درآمده است. من هم اکنون سفرم به بوداپست را به انجام رسانده ام و آماده گفتگو با این افسانه زنده اروپایی هستم. او در حالی سخنانش را آغاز می کند، که ما هنوز مسیر طولانی منتهی به آپارتمانش – مجتمعی نوساز واقع در روبروی رودخانه دانوب – را پشت سر نگذاشته ایم. او با ابراز و اظهار خوش آمدگویی قلبی اش به من، گرماگرم صحبت می شود، ‌و‌ با تعارف مرا بر روی آن کاناپه روکوکویی می نشاند، که ژورنالیست های دیگر هم در همان جا می نشینند، تا هم او را مستقیم رو در روی خود داشته باشند و هم چشم انداز رودخانه دانوب را.

با وجود جثه کوچک و سن بسیار بالایش دور و اطراف آپارتمان را به چابکی می پیماید. چه بسا او قصد آن را داشته تا موضوع تازه و فرح بخشی را با ما درمیان بگذارد، ولی خب، هیچ کس همیشه کنترل کامل افکار سرکش خود را در دست ندارد، بنابراین بهتر نیست به جای توسل به حساب احتمالات، خودمان را تسلیم واقعیات کنیم؟

بگذارید همین موضوع زنده ماندن را مد نظر بگیریم. دیگران هم به آن اشاره کرده اند: هیچ کس به این راحتی و سادگی نمی تواند با این فکر کنار بیاید که به عنوان تنها فرد از میان یک گروه یا خانواده از فاجعه هولوکاست جان سالم بدر برده است. اگنس هلر هم با همین احساس گناه دست و پنجه نرم می کند.

او پیشتر گفته بود، دلیل ارادتش به فلسفه علاقمندی او نسبت به اخلاق و فلسفه تاریخ بود، چون فلسفه به او امکان می داد تا دین خود را به عنوان یکی از بازماندگان هولوکاست به آنهایی ادا کند که مانند او از این فاجعه جان سالم بدر نبردند. او این گفته را تایید می کند، اما اضافه می کند که فلسفه هیچ گاه برای او در حکم گوشت قربانی نبوده است.

«من فلسفه را برای درک و فهم بهتر کارکرد نازیسم و بلشویسم برگزیدم، فلسفه کمکم می کرد بفهمم، چگونه انسان‌ها مرتکب انجام اعمالی می شوند، که با همه اصول اخلاقی مغایرت دارد. فهمیدن این که چه شرایط خاص و لحظات و دقایقی در تاریخ برآمدن رخدادهایی نظیر نازیسم و بلشویسم را ممکن می سازد. قصد من یافتن چنین دانش و معرفتی برای فراهم ساختن یک نظریه جامع و عام بود. من همه این پرسش ها را از خودم می کردم و به این نتیجه می رسیدم، که این کار شدنی نیست. برای این پرسش ها پاسخی یافت نمی شود، آنها پرسش های موسوم به ترانسندنتال (فراتجربی) هستند، که از روزگار کانت به این طرف پاسخی فلسفی دریافت نکرده اند. از همین رو من دیگر کاری به این پرسش ندارم، که نیکی و شر از جنس چیستند و چه ماهیتی دارند، پرسش مورد علاقه من این است که: چه کسی را می توان انسان خوب خطاب کرد، و این پرسشی است که پاسخ دادن به آن برای من ممکن است. دیگر نباید پرسید، چه کسی انسان خوب یا انسان بدی است، باید پرسید: چه تعداد انسان‌ خوب در دنیا وجود دارد، تعداد آنها خیلی زیاد نیست. در روزگار استیلای نازیسم نیز انسانهای خوب بودند، اما شمارشان زیاد نبود. باید پرسید، چرا اکثریت آدم‌ها به لحاظ انسان شناختی به چنین تصمیماتی، یا خواست و اراده از پیش تعیین شده ای، تن می دهند، انجام عمل شر را برمی گزینند و باور و اعتقاد خویش را صرف انجام آن می کنند تا انجام عمل نیک.»

پدر اگنس هلر نقش بزرگی در انتخاب کار و حرفه دخترش داشت. در آشویتس که بود همچنان با او نامه نگاری می کرد. در وصیت نامه اش نوشته بود، همچنان بر سر باور و ایمان خود ایستاده است، و این که نیکی، با وجود فتح و ظفرهای شر، بر آن غلبه خواهد کرد، و هر انسان خوبی توان سهیم شدن در مبارزه برای پیروزی نیکی بر شر را دارد.

از همان زمان این امر به مهم‌ترین اصل اخلاقی زندگی هلر ‌و نیز سنگ بنای فلسفی او تبدیل شد. پس از توصیه همسرش برای حضور در جلسات درس و خطابه جورج لوکاس، منتقد ادبی و فیلسوف تاریخ مارکسیست، دیگر تردیدی در انتخاب رشته فلسفه به جای شیمی و فیزیک به عنوان رشته اصلی تحصیلی خود نداشت.

به اطمینان کامل رسیده بود. او گفته بود حتی یک کلمه از سخنان لوکاس را هم نفهمیده است، و این که چاره ای ندارد جز آن که از آنها سر در بیاورد.

او به شدت تحت تاثیر غنای فکری و معنوی و رفتار و کردار متناقض نمای لوکاس واقع شده بود. کسی که همزمان هم مارکسیست بود و هم یک بورژوای آقامنش – و همچنین یک ادیب برجسته. لوکاس شیفته ادبیات بود و از آن در آثارش بهره می برد. هلر هم به ادبیات دلبستگی زیادی داشت، ولی در ابتدا نسبت به آن بی اعتنا بود و از آنجا که می خواست راه و رویه خودش را پیدا کند، از آن اجتناب می کرد.

در مجارستان یک رژیم ترور قهوه ای رفته بود و جای آن را یک رژیم سرخ گرفته بود. اگنس هلر در سال ۱۹۴۷ به عضویت حزب کمونیست درآمد، که به نظر می رسید به یک حزب دموکراتیک تبدیل شود. یک سال بعد رژیمی کمونیستی بر مسند قدرت قرار می گیرد، که به دنبال آن او از حزب اخراج می شود.

روی کار آمدن ایمره ناگی در مقام نخست وزیری در سال ۱۹۵۳، باعث تلطیف و نرم تر شدن شرایط و احوال در این کشور می شود. او با مردم با زبان متفاوتی حرف می زد، و آنها در اظهار نظر و عقیده دست شان بازتر بود. حال می توانستی یک سیاستمدار کمونیست هوادار اصلاحات باشی، و خطری تهدیت نکند، ‌و اگنس هلر هم یکی از آنها شد. او یک بار دیگر برای عضویت در حزب نام نویسی می کند، و در سال ۱۹۵۵ موفق به دریافت درجه دکترا می شود و از آن موقع یکی از اعضای سرشناس مکتب موسوم به بوداپست بوده است.

«من در آرزوی سوسیالیسمی با سیمای انسانی بودم. این آن چیزی نیست که من گفته و نوشته بودم، من‌ آن را سوسیالیسمی بدون پلیس امنیتی نامیده بودم.»

باور داشتن به فرد

از جمله موارد تکرارشونده در تفکر او باور داشتن به توان فرد در مقابل کلیت بزرگ است. او قیام مردم در سال ۵۶ را «مهم‌ترین رخداد زندگی خود» می نامد، چرا که آن را یگانه انقلاب سوسیالیستی راستین در تاریخ می دانست. همان طور که میدانیم، این انقلاب توسط قوای شوروی سابق به خاک و خون کشیده شد. و نتیجه این که او یک بار دیگر مجبور به ترک و خروج از حزب گردید.

در سال‌های بعد نشانه های اندکی از آب شدن یخ دیده می‌شد، منتهی پس از آن که تانک های روسی در ماه اوت ۱۹۶۸ بهار پراگ را با بیرحمی هر چه تمام سرکوب کردند، او به این نتیجه رسید که امکان اصلاح سوسیالیسم منتفی شده است.

دو اثر برجسته او، انسان رنسانس و زندگی روزمره، که در همان سال ها نگاشته شد، نشان از دوری و فاصله گرفتن از آرای پیشین او دارند. بویژه در نخستین اثر مهم او، زندگی روزمره، که در آن به این بینش میرسد که ضرورت و اجباری برای یک انقلاب سیاسی نیست، تنها چیزی که بدان نیازمندیم انقلاب و تحول زندگی روزمره است.

دیگر نیازی به تصاحب قدرت و تحقق یک انقلاب پرولتاریایی نبود، آنچه حائز بیشترین اهمیت است خود زندگی است که می بایست از آن فراتر رفت.

اگنس هلر،‌ پیش از آن که چپ جدید وارد صحنه سیاسی بشود، به قول خودش، یک چپ گرای جدید شده بود، و از همین رو است که جریان چپ در اروپا و ۶۸ تی ها عاشق و دلبسته این کتاب او بودند. و همزمان نیز میان دو مفهوم آزادی و رهایی تفاوتی بنیادین قایل شده بود، که اشاره ای هم به شکل گیری فلسفه تاریخ و نظریه مدرنیته بعدی او دارد.

آزادی از نگاه او هیچ گاه موضوعی فردی نبوده است. اگر کسی، به عنوان مثال، مایل به آزاد شدن از قید یک وضعیت استعماری است، این کار به تنهایی از عهده او ساخته نیست، بل که لازمه این کار عمل و حرکت جمعی، کار حزبی یا یک جنبش سیاسی است. در حالی که رهایی، در معنایی برخلاف آزادی، با آگاهی و عمل فردی گره خورده است، که همزمان از دایره عمل و اراده فردی فراتر رفته و بعدی همگانی می یابد.

به این ترتیب می توان گفت که مجارستان بی تردید آزادی خود را بازیافته است (در سال ۴۵ از اسارت آلمان و ۸۹ از یوق اسارت اتحاد جماهیر شوروی)، اما آنچه محل تردید است این است که، آیا این کشور از قید و بند قدرت های اشغالگر سابق رها شده است، یا این که جایگاه خودش را پیدا کرده است یا این که به صورتی ناخودآگاه، که نشانه های زیادی از آن دیده می شود، در مسیر بازگشت به ناسیونالیسمی تروماتیک در حال گام زدن است.

اگنس هلر با وجود موانع سختی چون ممنوعیت چاپ آثارش، و زیر کنترل و نظارت ماموران بودن و آزار و اذیت و تعقیب، به فعالیت هایش ادامه داد، اما در سال ۱۹۷۷ به همراه همسرش فرنک فهر تبعید از کشور زادگاهش را برگزید و در دانشگاهی در ملبورن استرالیا مشغول به کار تدریس شد. پس از مدتی این کشور را به مقصد آمریکا ترک کرد و در آنجا در سال ۱۹۸۶ با اخذ کرسی دانشگاهی هانا آرنت در رشته مطالعات اجتماعی در نیو اسکول نیویورک مشغول تدریس شد.

اگنس هلر دست از مارکسیسم شسته بود و به سمت ‌و سوی یک مسیر لیبرالیستی تر گام برمی داشت. در نوشته های فلسفی خود درباره مدرنیته نظریه ای پرداخت که بر تجربه ای رادیکال از تصادف و اتفاق بنا گردیده است.

بر سر شوق آمده ام تا از او درباره نویسنده و دیگر هموطن مجار او، ایمره کرتس، نظرخواهی کنم. او هم یکی دیگر از بازماندگان اردوگاه مرگ آشویتس بود، متفکری که تجربه هولوکاست را به اصلی اساسی برای درک و فهم فرهنگ مدرن غربی ما تبدیل کرد. اگنس هلر به این نکته اشاره می کند که ماجرای کرتس داستان دیگری دارد. تنها سوژه مورد علاقه او هولوکاست بود، که آثار و‌ نوشته هایش مدام به آن ارجاع می دهند.

«من نیز همانند او وضع و حالی تروماتیزه دارم، اما در خود حس و حال دیگری را پرورانده ام. به قول اسپنوزا، شور و اشتیاق و دلبستگی را تنها یا با کمک عقل مهار می کنی یا با هر چیز دیگری که نگذارد همه وجودت تحت پوشش و سیطره این اشتیاق قرار بگیرد. هر آینه، ایمره کرتس تنها به یک چیز شور و اشتیاق و دلبستگی داشت.»

من همچنین مایلم نظر او را درباره شاه-مفهوم کرتس (Kertesz) جویا شوم، این که هولوکاست نه یک امر تصادفی در تمدن غربی ما است، و نه یک وضعیت اضطراری است، بل که نتیجه آن است.

«البته دیگران نیز به این موضوع اشاره کرده اند، ولی نه، من در آن منطقی نمی بینم، چرا که همیشه راه های متقاطعی که به یک جا ختم شوند، وجود دارد. منظورم این است که من جنگ عالمگیر اول را همان گناه نخستین می دانم. اگر این جنگ بزرگ اتفاق نیفتاده بود، از توتالیتاریسم، فاشیسم، نازیسم یا بلشویسم هم خبری نبود. و به فراخور آن چیزی شبیه به آشویتس هم اتفاق نمی افتاد. من آنچه را که اتفاق افتاده است را نتیجه اجتناب ناپذیر این جنگ می دانم، اما آن را برآمده از مدرنیته یا فرهنگ مدرن غربی نمی دانم، چه آمریکا و انگلیس هم از این فرهنگ مدرن برخوردار بودند، ولی در آنجا فاجعه ای همانند فاشیسم، دیکتاتوری یا آشویتس تجربه نشد. مشکل اروپا به خاطر وجود ملیت گرایی قومیتی بود که به همه جای آن سرایت کرد، و بستر ایدئولوژیک بروز جنگ عالمگیر اول شد. هیچ چیزی در تاریخ اجتناب ناپذیر نیست. من دیدگاه هگلی به تاریخ ندارم، و به تصادف و امور اتفاقی باور دارم، و نیز به این که برای فرد انسانی آلترناتیوهایی وجود دارد. اما در عین حال به هگل حق می‌دهم که از پایان تاریخ سخن بگوید، اما این خود نمی تواند جلوی بروز رخدادی چون آشویتس را بگیرد، آن را ممکن می سازد، اما اجتناب ناپذیر نمی کند.»

⁃ لطفا نظرتان را درباره مفهوم ابتذال شر که مد نظر هانا آرنت بود، روشن بفرمائید.

«من علاقه ‌و احترام بسیار زیادی برای هانا آرنت به عنوان اندیشمند سیاسی قائل هستم، اما با مفهوم ابتذال شر او مشکل دارم، آن را نسبتا ضعیف می بینم، چون شر را هرگز امری مبتذل نمی دانم. این گونه نمی شود به موضوع شر نگاه کرد، چون معتقدم شر تنها از جانب آدم های شرور سر می زند و نه کس دیگر. بزرگترین مشکل من با این موضوع این است که آرنت موردی سیاسی را از یک اساس فلسفی بد و ناجور نتیجه گیری می کند. زنی که همواره درباره قوه داوری قلم زده است، اینجا می بینیم که خودش بر آن احاطه نداشته است. او هر آنچه را که در کتابش آورده است، بر بستر گفته های آیشمن، همانگونه که او در دادگاهش در اورشلیم اظهار و رفتار کرده، بنا نهاده است، و به تبع آن هم، هر آنچه‌ که در این کتاب درج گردیده، نادرست است.»

اگنس هلر به این نکته اشاره می کند، که آیشمن در جریان دادگاهش در اورشلیم برای تبرئه خود به این بهانه متوسل شده بود که، چون او یک بوروکرات، یک مجرم پشت میز نشین، متخصص امور لجستیک بوده، توسط نازیست ها برای سازمان دهی و نظارت بر دیپورت یهودیان اروپا و انتقال آنان به اردوگاههای کار اجباری مورد استفاده قرار گرفته است.

«آیشمن برای من آن آیشمن در اورشلیم نیست، بل که آیشمن در بوداپست است، یعنی همان کسی که اخراج و تبعید نیم میلیون یهودی از خاک مجارستان را مدیریت کرده است. چون او مرتکب اعمال پلیدی شد، بنابراین آدم پلیدی بوده است. همین قدر هم کافی است. تمام! هانا آرنت نمی تواند مصاحبه آیشمن در آرژانتین با یک‌ افسر سابق اس اس را انکار کند. آیشمن در این مصاحبه خودش را به عنوان یک ایدآلیست، یک آرمانگرا، معرفی می کند، که با تمام وجودش حامی نازیسم بوده است، از جمله هوادار برنامه موسوم به‌ راه حل نهایی.»

 
ملیت گرایی قوم-مدار

بسیاری از تجزیه و تحلیل های اگنس هلر در خصوص مدرنیته و دوران معاصر را به اجبار به حال خود واگذاشته، به سراغ چگونگی نگرش و نگاه او به مجارستان برویم، که همانند دیگر کشورهای بلوک شرق در سال ۱۹۸۹ به آزادی دست یافت، اگرچه هلر ابتدا در سال ۲۰۰۹ بود که به آنجا نقل مکان کرد. به کشوری که به گفته خودش دیگر قابل شناخت نبود. او کشورش را به خاطر شیوه حکمرانی تمامیت خواهانه اش ترک کرده بود و سال‌های زیادی را در یک دموکراسی لیبرال زیسته بود. به همین خاطر نگاه او به مجارستان همانند نگاه یک آمریکایی به این کشور بود، گرچه او به ساده لوحی خود در این مورد اقرار می کند.

«فکر می کردم، مجارستان بعد از ۸۹ میلادی میل تبدیل شدن به یک دموکراسی لیبرال را دارد، اما امیدم نقش بر آب شد، نه تنها من، بل که همه امیدشان به ناامیدی گرایید.»

اگرچه نحوه به قدرت رسیدن اوربان در این کشور ابتدا او را شگفت زده کرد، اما از آن تاریخ به بعد او تجزیه و تحلیل های دقیق و موشکافانه ای درباره مسیر به قدرت رسیدن او و امکان حفظ آن در درازمدت ارائه کرده است. او قبل از هر چیز به سراغ موضوع استفاده از اصطلاح پوپولیسم می رود تا با توسل به آن به توصیف رخدادهای مجارستان بپردازد.

«چیز چندان خوبی نیست، چرا که در مقام توصیف آنچه را که باید، توصیف نمی کند. پوپولیسم رابطه خاصی با فقرا دارد. در مجارستان، که فقرا در آن فقیرتر و اغنیا غنی تر می شوند، به طور کلی با هیچ شکل و گونه ای از پوپولیسم روبرو نیستیم. اوربان از یک رتوریک یا آرایش کلام ناسیونالیستی استفاده می کند، نفرت را به سمت و سوی خارجی ها یا بیگانگان هدایت و بسیج می کند، و این هیچ ارتباطی با پوپولیسم ندارد. در این جا با چیزی به نام ناسیونالیسم قوم-مدار مواجه ایم.»

اگنس هلر معتقد است برای فهم و درک بهتر اوضاع ناچاریم مقایسه مان با شرایط موجود در دهه سی میلادی و ترس مان از ظهور یک تمامیت خواهی جدید را نادیده بگیریم.

«آن جریانات دیگر اهمیت خود را از دست داده اند. مفاهیمی چون فاشیسم، نازیسم، استالینیسم دیگر مناسبتی ندارند. این مفاهیم به جامعه طبقاتی تعلق دارند، که دستیابی به قدرت در آن فقط از طریق اعمال زور و خشونت ممکن است. ما دیگر با جامعه طبقاتی طرف نیستیم، بل که با جامعه توده ای سروکار داریم. دیگر حتی فقرا نیز به طبقه خاصی تعلق نداشته و دارای منافع طبقاتی مشترک نیز نیستند. از مجارستان نمی توان به عنوان یک کشور فاشیستی نام برد، چرا که در این جا با احزاب مخالف طرفیم، و رژیم هم یک رژیم تمامیت خواه نیست. اوربان با لطف و رحمت مردم بر سر کار آمده است و نیز با رای اکثریت درست مانند پوتین و اردوغان.»

از این رو اگنس هلر ترجیح می دهد از اوربان به عنوان یک مستبد و خودکامه و از مجارستان به عنوان کشوری استبدادی نام ببرد، تا یک دموکراسی غیرلیبرال، رژیمی فاشیستی، قدرتی مطلقه و یا دولتی مافیایی، همانند بسیاری دیگر، بل که آن را ترجیحن یک رژیم استبدادی و خودکامه می نامد، چرا که در مجارستان با پدیده تازه ای روبرو هستیم. هلر با توصیفی دقیق نشان می دهد، چگونه اوربان از سال ۲۰۱۰ با طرح و نقشه ای به دقت طراحی شده، قدرت را در انحصار خود و حزب خودش فیدس درآورده است.

«فیدس، حزب حاکم مجارستان، دیگر نه یک حزب، بل که ابزاری برای تبدیل اراده و تصمیمات فرد در قدرت است، درست همانگونه که حزب کمونیست یک حزب نبود، بل که ماشینی بود که خواست و اراده کمیته مرکزی حزب را پیش می برد.»

هلر به توصیف چگونگی تغییر و تحول تدریجی مجارستان از طریق تغییر قانون اساسی، محدود کردن آزادی مطبوعات و کنترل آشکار رسانه ها‌ می پردازد. مفهوم کلیدی او فئودالیزاسیون مجدد است. نحوه و طریقه بده بستان، یعنی دادن، گرفتن و دادن مجدد شباهت زیادی به فئودالیزم دارد تا به شیوه معمول فساد سرمایه داری.

«دولت اوربان الیگارشی ویژه خودش را برقرار کرده است، ثروت آنها به طور کامل و تمام عیار مشروط به الطاف حزب است. اوربان توانایی ثروتمند ساختن آدم‌ها را دارد، اما اگر از آنها نافرمانی ببیند هم می تواند حمایت و پشتیبانی خود را در اولین فرصت از آنها دریغ کند. درست همانگونه که پادشاهی نواحی گوناگون سرزمینش، قصرها، القاب و امتیازاتش را میان اشرافیان و نجبای حامی خود تقسیم می کند، و در صورت عدم حمایت از جانب ایشان مصادره می کند. مجارستان اکنون از اتحادیه اروپا کمک های مالی دریافت می کند، و این کمک های مالی دوباره به صورت مقرری سالیانه تقسیم می شود. این به معنای نقض و وارونه سازی مفهوم دولت رفاه است، که کمک های مالی در آن به نفع فقیرترین ها در جامعه تقسیم می شود.»

هلر با یک برآورد تخمینی غیرقابل اثبات معتقد است حدود ۲۰ تا ۳۰ درصد از منابع اتحادیه اروپا به جیب نزدیکان ویکتور اوربان، نخست وزیر مجارستان، سرازیر می شود.

او به ویژگی دیگری نیز اشاره می کند، که میزان قدرت و نفوذ اوربان در این کشور را توضیح می دهد: در مجارستان هیچ پیشینه و سابقه ای برای دموکراسی لیبرال وجود ندارد.

«مجارستانی ها همیشه رعیت بوده اند تا شهروندان جامعه ای باز و آزاد. آنها به رژیم های تمامیت خواه و حکومت های مطلقه و استبدادی عادت دارند. بخش های قابل توجه ای از جمعیت منتظر صدور احکام و اوامر از بالا هستند، و مطالبات خود را از حاکمیت درخواست می کنند. آنها عادت ندارند که با انتخاب های خودشان زندگی کنند. مردم هیچ تصوری از مفهوم دموکراسی ندارند. سوای عده ای چند هزار نفره از روشنفکران، کسی برای آزادسازی کشور در سال ۱۹۸۹ مبارزه نکرد. مجارستان آزادی خود را همانند یک هدیه تولد دریافت کرد. نمایندگان حزب کمونیست و احزاب نوپا در اطراف میزگرد نشستند و بر سر یک مرحله انتقالی مسالمت آمیز برای این کشور به توافق رسیدند.»

حال اگر نگاهمان را از مجارستان برگرفته و آن را به جانب کل اروپا در تمامیت آن بگردانیم، آنگاه اگنس هلر چه نظر و نگاهی به آینده دارد.

«مفهوم و معنای دموکراسی در طول تاریخ به دفعات گوناگون دستخوش تغییر و تبدیل گشته است. ابتدا کانت بود که گفت دموکراسی با توده و اجتماع کثیر آدمیان در یک جا پاگرفتنی نیست. امروزه دیگر همه به آزادی و رهایی دست یافته اند، و این خود به ایجاد یک جامعه توده ای منجر گردیده است. این تصور که احزاب گوناگون در اروپا طبقات اجتماعی و منافع متفاوتی را نمایندگی می کنند، دیگر مدتها است که اعتبارش را از دست داده است. سوسیالیست ها و محافظه کاران هر کدام شان به لایه هایی در جامعه متوسل می شدند که حامی آنها بود، حال آن که همه این ها اهمیت خود را از دست داده اند. احزاب سوسیال دموکرات هنوز هم حضوری آشکار دارند، اما از اهمیت آنها بتدریج ‌و روز به روز کاسته می شود. من عاشق کسی مانند ماکرون هستم، اما او براستی نماینده چه کسانی است؟ باید این باور را به خود بقبولانیم، که در جامعه بی طبقه تنها یک ایدئولوژی حرف اول را در جذب توده ها می زند و آن سیاست هویتی است.

هویت ملی از آغاز جنگ جهانی اول در اروپا حاکم بوده است. این هویت از تابعیت شهروندی سرچشمه گرفته است، که در اکثر کشورهای اروپا رنگ و لعاب قومی یا قومیتی دارد. به همین خاطر نیز سیاست هویتی قدرتمند حاکم در اروپا در دوران کنونی ناسیونالیسم قوم-مدار است. از همین رو ناسیونالیسم قوم-مدار را بزرگ‌ترین خطری می دانم که آینده اروپا را تهدید می کند، و این در حالی است که هنوز هیچ حزبی به فکر یافتن پادزهری برای مقابله با این زهر نیفتاده است.»

اگنس هلر شور و علاقه ای به بحث و گفتگو پیرامون ارزش های اروپایی نشان نمی دهد. برای او ارزش های اروپایی در این خلاصه شده است، که در اروپای سده بیست یک صد میلیون انسان در خاک اروپا به خاک و خون کشیده شدند.

«تاریخ را به خاطر بسپارید. اگرچه آلمانی ها قیصر ویلهلم را از یاد برده اند، اما هولوکاست را از خاطر شان نزدوده اند. آنها علل بروز جنگ جهانی اول را از یاد برده اند. ما اکنون به سال‌های آغازین جنگ عالمگیر اول، به ۱۹۱۴ بازگشته ایم. این که کشورهایی مانند ایتالیا، لهستان، مجارستان و ناسیونالیست های قوم-مدار در دیگر کشورهای اروپا به اتحادی برای مبارزه علیه بروکسل دست پیدا کنند، امکانش کم نیست. آنها نمایندگان ارزش ها و ایدئولوژی های پوچ گرایانه‌ اند. آنها هیچ برنامه ای برای آینده و هیچ چیز مربوط به آینده ندارند، و تنها از حمایت کردن از ما داد سخن می دهند، و طرف مقابل آنها هم هنوز به فکر یافتن یک ایدئولوژی مثبت که مغایر با تمامیت خواهی و جزم گرایی است، نیفتاده است.»

و به سخنانش ادامه می دهد.

«کاش هیچ سیاست هویتی دیگری در میان نباشد. در آمریکا هم وضع بهتر از این نیست، چپ گرایان در آنجا یک سیاست هویتی دیگر را پیش می برند، سیاهان برای سیاهان، زنان برای زنان، #می-تو علیه مردان. در وضعیت کنونی هر آنچه سیاست هویتی محسوب می شود، به سیاست بیولوژیک بدل گشته، همه چیز از جوهری بیولوژیک برخوردار گشته است. همه ما تقسیم شده ایم به مجارستانی، آلمانی، دانمارکی، و از همه آنهای دیگر متفاوت هستیم، و این تفاوت بر ذات بیولوژیک ما استوار است.»

او رشته کلامش را لحظه ای قطع می کند، و در حالی که نگاهش را مستقیم به نگاه من دوخته، اسم آن چیزی را به زبان می آورد که بیشتر از هر چیز دیگری در دوره کنونی به ترس او دامن زده است: برگزیت.

«انگلستان نام این فاجعه تازه است. من آن را پیش بینی نمی کردم. پیش بینی من این بود که اروپا به خاطر پیشبرد سیاست هویتی خود به ورطه نابودی سقوط کند، حال آن که من باور عمیقی نسبت به دو کشور با سنت دیرینه لیبرال دموکراسی داشتم، یعنی انگلستان و آمریکا. در سال‌های وقوع جنگ جهانی این دو جزو قدرت های تمامیت خواه نبودند، آنها ناجی اروپا در زمان بروز مخاطرات بزرگ بودند. اما اکنون شاهدیم چگونه همان چیزی که در باقی کشورهای اروپا اتفاق افتاده، یعنی چیرگی ناسیونالیست های قوم-مدار ، در انگلیس نیز دارد رخ می دهد، دیگر سخنی از جریان های چپ و راست در میان نیست، بل که سخن اصلی تنها بر سر موافقان و مخالفان برگزیت است. اما نکته جالب قضیه در این است که اروپایی بودن، خود را در ترک کردن یا بریدن از اتحادیه اروپا نشان می دهد.»

⁃ پس آیا هیچ امیدی برای اروپا متصور هستید؟


«نمی خواهم از واژه امید استفاده کنم، اما با توسل به اسپینوزا و گوته می گویم، بیم و امید حس و حال خوبی در ما برنمی انگیزند. باید کاری کرد، نه این که فقط امیدوار بود، باید گفت و نوشت. وانگهی اگر اروپا به سمت و سوی ناسیونالیسمی قوم-مدار و مخالف ارزش‌های لیبرال برود، آنوقت شاهد مرگ و نابودی اتحادیه اروپا خواهیم بود، چرا که ناسیونالیسم نه عامل اتحاد و وحدت، بل که همواره باعث جدایی و تفرقه میان انسان‌ها بوده است. ما هرگز نتوانستیم یک قانون اساسی اروپایی داشته باشیم، و به تبع آن هیچ گاه نیز به هویتی اروپایی دست نیافتیم. ما قربانی خطاهای بیشمار دیوانسالاران یا بروکراتها شده ایم، حال آن که اتحادیه اروپا آخرین شانس اروپای قاره ای برای ایفای نقش یک بازیگر سیاسی و فرهنگی مهم در صحنه جهانی است.»

آیا معتقدید که اروپا همچنان خواهد توانست نقشی در جهان ایفا کند؟

«از نظر اقتصادی نقش کم اهمیتی خواهد داشت، اما از لحاظ علمی به هیچوجه. اگرچه مدرنیزاسیون یک کشف اروپایی است، وانگهی مدرن بودن دیگر به امری جهانگیر بدل گردیده است، و اروپا دیگر از جایگاه ویژه ای برخوردار نیست. شما دیگر نمیدانید اجناس و کالاها در کجاهای دنیا ساخته و پرداخته می شوند، معماری اروپایی دیگر اروپایی نیست. در چین شاهد اجرای موسیقی وردی و موتزارت هستیم، مطرح ترین نوازندگان ویولون در دنیا یا چینی هستند یا ژاپنی. اروپایی ها همیشه جزو پایین ترین ها هستند. درست است که مفاهیمی چون پسامدرنیسم، و البته، باور به ارزش‌های جهانشمول (اونیورسالیسم)، از برساخته های ما اروپایی ها است، اما این دو نیز دیگر به اموری جهانگیر بدل گردیده اند. اگرچه دموکراسی لیبرال و اتحادیه اروپا نیز مفاهیمی اروپایی هستند، اما خود این اروپا نیز بدون تلاش و کوشش کافی ما اروپایی ها به موزه ای برای باقی مردم دنیا تبدیل خواهد شد.»، بانوی سالخورده‌ ما، پیش از آنکه برخیزد و بگوید باید به قطار شب فرانکفورت برسد، کلام آخر خود را با نقل قولی از چرچیل به پایان می برد. «اگر رم می‌تواند نابود شود، چرا اروپا نتواند.»

لینک مطلب:

https://www.information.dk/kultur/2019/06/agnes-heller-stoerste-fare-europas-fremtid-etnisk-nationalisme?lst_srs

*****

از سري تازه گفتگو با روشنفكران اروپایی

اروپا بر سر دوراهي ایستاده است. سال به سال شاهد برآمدن احزاب و جنبش هاي تازه، و محو شدن احزاب قديمي حامي جامعه از صحنه هستیم. بحران هاي مالي، پناهجويي، آب و هوايي و بحران سياسي به شكاف عميقي در سرتاسر اروپا دامن زده است.

انتخابات پارلمان اروپا در تاريخ ٢٦ مي امسال از منظر تاريخ يك رخداد سياسي پر اهميت در گستره عمومي اروپا محسوب می شود.

روزنامه انفورماسيون براي اين منظور با ده روشنفكر مطرح اروپايي، از شرق و غرب، تا شمال و جنوب اروپا، نشست و ديدار برگزار مي كند. اين ده شخصيت به توصيف آن ویژگی ها و مختصاتی خواهند پرداخت كه از ما انسانهايي اروپايي ساخته است، و اين كه چگونه ما ميراث خواران تاريخ مان شده ایم و به درك و فهم عصر كنوني دست يافته و آينده مشترك و جمعي مان را مي سازيم.

********

فرستنده: ofh
 

سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰
 
 
لينک دائمي

«قدرت كلام مافوق كلام قدرت است.»
به مناسبت نودمين سالگرد تولد يورگن هابرماس
به قلم: ماتياس سونه
منبع: روزنامه انفورماسيون



يورگن هابرماس به مدت ٧٠ سال مدافع خستگی ناپذير خرد و مدرنيته بوده است. آلمان روز سه شنبه هجدهم ژوئن را به مناسبت نودمين سالگرد تولد برجسته ترين فيلسوف زنده دنيا جشن گرفت.

اگر چه ايدئاليسم زبانی هابرماس با گذشت ساليان متمادی ملايم تر شده است، وانگهي در عصر و دوره ای که اخبار جعلی و دموکراسی های غيرليبرال بر جهان سايه می گسترانند، باور سرسختانه هابرماس به گفت و گو، دموکراسی و خردورزي توأم با نقد سرمايه داری هنوز به طرز فوق العاده ای زنده، پويا و واقعی است.

«او به خاطر لب خرگوشی بودنش، از عهده تدريس بر نمی آيد – و فقط به درد انجام کارهاي تحقيقاتی می خورد.» اين حکم سنگين درباره يورگن هابرماس و استعداد شگرف فلسفی اش، در سالهای پايانی دهه پنجاه، از سوی ماکس هورکهایمر، رئيس انجمن پژوهش‌های اجتماعی فرانکفورت، صادر گرديد. شکافتگی مادرزادی دهان که هابرماس درست ٩٠ سال پيش با آن چشم به جهان گشود، موضوع ساده ای نيست که در مورد شخصيتی مانند او راحت بتوان از آن گذشت.

با وجودی که فهميدن افكار و انديشه هاي هابرماس، چه در نوشته ها و چه در گفتارش، کار راحتی نيست، او امروز بر خلاف تمام بداقبالي های فيزيولوژيکش، يکی از درخشان ترين ستارگان آسمان فلسفه است – و اغلب او را با نام مستعار “فيلسوف گفت و گو” می شناسند.

هفته نامه ديت سايت، كه در همين هفته اخير ستون فرهنگي اش را به بحث و گفتگوي جامعه شناسان و فيلسوفان برجسته جهان پيرامون آراء و عقائد «استاد دستگاه زبان انسان» اختصاص داده بود، مي نويسد: «هيچ كس تاكنون نتوانسته بر فضاي عمومي با صلابتي در حد و توان يورگن هابرماس و تا اين ميزان اثرگذاري جهاني داشته باشد.»


«فلسفه، جامعه شناسی، سياست»

وسعت اطلاعاتی و نظري سترگ هابرماس با فعاليتی بيشتر از نيم قرن را قبل از هر چيز بايستی مديون نقش های بسيار متفاوتش در مقام نظريه پرداز فلسفی و مفسر در حوزه جامعه شناسی و سياست دانست. ايفای نقشي گاهأ گيج کننده، که به گونه اي وارونه به پرسش های فلسفی و نظريه پردازی هايش آشکارا رنگ و لعابی از آرمان های سياسی داده است – چه در رابطه با نظريه های فراگيرش پيرامون عقلانيت و چه در خصوص مسائلي چون مدرنيته و دموکراسی.

هابرماس به عنوان فرزند “والدين آلماني بسيار معمولي هوادار نازيسم” در رايش سوم، خود را “محصول باز-آموزی يا تربيت دوباره آمريکايی” می خواند، و ارتباطش با نازيسم را “موضوع اصلی زندگاني سياسی دوران بزرگسالیش” توصيف ميكند.

اين نوع عيان سازی نادر شخصیتي مؤيد يکی از خطوط اصلی در انبوه نوشته های پر حجم هابرماس است، که به طور اخص در “نظريه کنش ارتباطی” اش در سال ١٩٨١ به طور خلاصه مطرح گرديد: اين که تاريخ بشريت چيزی نيست جز خشونت، خشونت و باز هم خشونت – و با اين حال هنوز بارقه ای از پيشرفت از بركت وجود زبان انسانی ديده می شود، که فهم متقابل و عاری از اجبار ميان انسانها را ميسر ساخته است. آری، چنين فهم و ادراکی هدف درونی و ذاتی زبان است، که در شعار بلندپروازانه “اجبار بدون اجبار استدلال بهتر” هابرماس بيان گرديده است.

اين که زبان انسان صرفأ سلاحی نيست كه از آن بتوان در جنگ هاي داخلی كلان شهرها استفاده كرد، داراي اهميتی بيشتر از يک ادعا است. در نظريه کنش ارتباطی هابرماس، بيش از هزار صفحه، با تکيه بر ابزارهای زبانشناختی، انسانشناختی، روانشناختی و فلسفه زبان، صرف اثبات اين پندار شده است، که همه ما کاربران زبان به نحوی خودکار در سمت و سوی حقيقت و فهم مشترک گام برمي داريم، و – دستکم به طرزی خلاف واقع – همواره فرض ما بر اين است که مخاطب مان در گفت و گو نيز همين کار را انجام می دهد. وانگهی، ما به شري دائمی نيز گرفتار آمده ايم، و آن چيرگي متداوم مناسبات قدرت بر امكانات زبان براي تحقق ارتباط بدون زور و اجبار است.

هدف هابرماس در اين پيکار فراهم آوردن امكان تحقق تفكري آزاديبخش است، که با عيان ساختن شيوه های اعمال زور و تحميل و دستکاری و قدرت پنهان، همه شهروندان را در بحث و مناظره سياسی و تبادل نظر دموکراتيک با يكديگر مسئول تر گرداند.


«فيلسوف حکومتی»

در کنار اين خوشبينی بايستی به خاطر داشت که اين همه تنها کسری از نيمی از داستان است. به اين دليل که همراه با شکوفايی آهسته امكانات زبان و دموکراسي برخاسته از مدرنيته، به طور فزاينده اي شاهد ِنيروهای ويرانگر سرمايه داری و ديوانسالاری در “استعمار اعمال شونده سيستم بر زيست-جهان” نيز هستيم.

اگرچه مفروضات هابرماس درباره نيروهای ويرانگر سرمايه داری عميقأ وامدار افکار و آراي مارکس است، استفاده ساعيانه اش از پراگماتيسم و ليبراليسم آمريکايی بر نقد اصولي عقائد مارکس تکيه دارد که با تمرکز و تاکيد يکجانبه اش بر امر مادی – اقتصاد و توليد – کنش ارتباطی ميان انسان ها را به کل ناديده مي گرفت.

يکی از پيروان امروزی هابرماس و از همدوره ای هایش در مکتب فرانکفورت، فيلسوفي به نام اکسل هونتِ، بر اين باور است که هابرماس با مفاهيمي چون “سيستم” بد و “زيست-جهان” خوب، به يک خودفريبی دوگانه گرفتار آمده است، چرا كه به عقيده هونِت نه سازمان های بدون هنجار داريم و نه حوزه های ارتباطی نيالوده به قدرت.

با وجود نقد همه جانبه ای که متوجه هابرماس شده و آراء و عقايد اين فيلسوفِ نسل دومی مکتب معروف فرانکفورت – در کنار نامهايی چون هورکهايمر و آدورنو – را نشانه رفته است، نظريه انتقادی او در ارائه چهره ای تر و تازه تر و کمتر تيره و تار موفقيت چشم گيری داشته است: اگرچه هابرماس اين ترس و نگرانی را دارد – و نخستين بار آن را در اثر اصلی خود “حوزه عمومی بورژوايي” (١٩٦٢) نيز مطرح كرد – که ما شهروندان جامعه در فرايندی تدريجی در حال سقوط و درغلتیدن به نقش مصرف کننده هستیم، با اين حال او، برخلاف آدورنو و هورکهايمر، براي مدرنيته و روشنگری اهميتي ورای عقلانيتی قائل است که انسان را ازخودبيگانه ساخته و طبيعت را به زير سلطه درآورده است، و سرانجامش به فاجعه هولوکاست منتهی گرديده است. روشنگری و مدرنيته اين حسن را هم دارند که عقلانيت ارتباطی را از زور و تحميل و اجبار آزاد كنند، و موجبات سير زبان به سوی فهم و درک مشترک انسانها در نظام دموکراسی را فراهم گردانند.

از اين رو هابرماس مدرنيته نظام سرمايه داری را “پروژه ناتمامی” می داند، که پيشرفت هايش به طور دائمی گرفتار پسرفت های درونی اين نظام اند. با اين همه، نوك پيكان انتقادها از سوی طيف چپ و از جانب ديدگاه فلسفی، همچنان مثل سابق هابرماس را نشانه گرفته و او را به کشيدن دندانِ نظريه انتقادی و بی خطر و بی اثر ساختن آن متهم می کنند.

از آغاز شورش های دانشجويی در سال ١٩٦٨ به اين سو آشکار بود، که او به وضوح به يک انديشمند درباری سوسيال دموکرات شباهت بيشتري دارد تا به نظريه پردازی انقلابی. در همين مقطع زماني هابرماس، رهبر جنبش دانشجويی آلمان، رودی دوچکه، را “فاشيستی چپگرا” خطاب كرد. اما بعدأ از اين كار خود پشيمان شد و اظهار تاسف کرد – با اين اعتراف که جنبش دانشجويی به دموکراتيزه شدن فضاي جامعه كمك شايان توجه اي كرده است.

يوشکا فيشر، وزير امور خارجه پيشين آلمان، آشکارا هابرماس را “نوعی فيلسوف دولتی در خدمت آلمان دموکراتيک” معرفی مي كرد. فيشر در دهه نود ميلادی درباره هابرماس، که در مقام مفسر و منتقد اجتماعی ترجيحأ خودش را بيرون از دايره تنگ سياست تعريف می كرد، گفته بود “بی شک اين تعريف باب ميل هابرماس نيست. اما او – با وجود حفظ فاصله گيری انتقاديش – در چنين جايگاهی قرار دارد.”


«کوک نبودن با مذهب»

از جمله انتقادات وارده بر هابرماس قدرت و ضعف نهفته در تلاش هميشگيش برای گفت و گو با طيف گسترده اي از نظريه پردازان بی شمار بوده است، وضعيتی که تضادهايش اغلب اوقات موقعيت و مواضع نظری او را باطل می سازد.

به موجب نقد کلاسيک ديگری هابرماس در چنبره ايدئاليسمی ناتوان گرفتار آمده است. از منظر اخلاق گفتمانی، هابرماس در همان جايگاه و با همان مشکلاتي دست به گريبان است، که فيلسوف سلفش هگل دو قرن پيشتر با نظريه اخلاق کانت و “امر مطلق” معروف او مواجه بود، اين که هميشه بايد طوری عمل کنيم که عمل ما به قاعده ای عام و جهانشمول تبديل شود. چنين اخلاقی نه با واقعيت تناسبی دارد، نه واجد جنبه عملی است، و نه هيچ گاه زنده و جاندار خواهد بود. هابرماس اغلب در مواجهه با اين انتقاد که پيروزی مفهوم عقلانيت نزد او مرگ آن را نيز رقم زده است، ناچار از دفاع از خود بوده است.

در نقد او غالب اوقات گفته اند، که مذهب جايگاهی در ساختار نظريه اجتماعی و افکار و آرای او ندارد: در نگاه او و از پشت شيشه عينک آشکارا کج و معوجش، جوامع ليبرال برای سر پا بودن خود نيــــازی به عصای مذهب ندارند. وانگهی از سوی ديگر به اعتراف او، جوامع ليبرالِ بی نياز از مذهب نيز به نوعی “فرسايش هنجاری” دچار گشته اند.

با نظر به علاقه و توجه اي كه هابرماس در سالهای آغازين پس از تغيير سده به الهيات نشان داد، جای شگفتی نيست اگر او اخلاق ارتباطی خود را آغشته به لکه های وجودیِ ناخوانا و نامفهوم ميداند. او در سخنرانی تقديرآميزش در سال ٢٠٠١ و، از آن مهمتر، در گفت و گويش با پاپ ژوزف راتزينگر در سال ٢٠٠٤، با اشاره اي مستقيم گفته بود، اين تصور و فرض جامعه شناسی که مذهب با گامهايی آهسته اما مطمئن از صحنه روزگار محو خواهد شد، اشتباه آشكاري است.

به همين خاطر او از عبارت “جامعه پسا-سکولار” سخن رانده است، جامعه ای که به باور او مذهب و عقلانيت ديگر در تضاد با يکديگر نيستند. از نگاه منتقدان، هابرماس که خصلتش “کوک نبودن با مذهب” است، در صدد برآمده تا نيرو و عصاره دين را وارد معادلاتش کند، چون به اين نتيجه رسيده است، که عقلانيت بی حاصل و استخوان خشکِ مدرنيته و اخلاق گفتمانی خودش نه تنها در تحقق همبستگی جهانی ناموفق بوده اند، بلکه در بيدار ساختن خشم و انزجار نسبت به بی عدالتی عميق و آشکاری که جهان بدان گرفتار آمده است، نيز ناتوان هستند. بنا بر اين چه بسا علم اخلاق ديگر ارزش و اعتبارش را از دست داده باشد.


«بقای دموکراسی»

يکی ديگر از گرفتاری های هابرماس پيکارش در ميدان نبردی هميشگی با جريانات پست مدرن و خردستيز است، که به باور او ريشه در آراء و انديشه های فيلسوف آلمانی فردريش نيچه دارند. هابرماس همه آنها را با انرژی تمام به عنوان اعتقادات ضدروشنگری و مدرنيته-ستيز رد می کند، زيرا آنها را موجب نابودی و مخل اهداف فلسفي خويش ميداند: فراهم آوردن اساس و مبنايی هنجاری برای نقد جامعه.

رد و انکار مصرانه هابرماس برايش دشمنان زيادی در حوزه فلسفه و ضرب و شتم های فلسفی بسيار حتی با دوستانی چون متفکر مجارستانی هم سن و سالش اگنس هلر به همراه داشته است.

ايوا ايلووز، پروفسور جامعه شناسی اهل اسرائيل، در پيام تبريکي به مناسبت نودمين سالگرد تولد هابرماس در دیت سايت Die ZEIT به اين موضوع اشاره كرده است، که هابرماس، با سبک و سياق تئوری-زده و استخوان خشکش، اغلب به اندازه پست مدرنيست ها اهل تندروي است و افكار و انديشه هاي راديکال دارد. او چگونه مي تواند در اين دوران، يعني پس از سقوط و فروپاشی تمدن در آلمان نازی و در جهانی مملو از اخبار جعلی، تلقين و دستکاری اطلاعاتی و تصورات و خيالپردازي هايي كه درباره دموکراسی های غيرليبرال مي بينيم، با تجزيه و تحليل های دائمی خود و برجسته کردن پيش شرط های جهانشمول ارتباط انسانی و دموکراسی هايی که مدرنيته با وجود همه کاستی هايش فراهم ساخته است، به چنين دفاع جانانه اي از دموکراسی، حوزه عمومی انتقادی و حقيقت-جو و دولت مدنی و حقوقی بپردازد!

سيلا بن حبيب، پروفسور ترک تبار آمريکايی در رشته فلسفه، نيز ارادت و احترامش را نسبت به هابرماس پنهان نکرده است. ترديدی نيست که هابرماس نظريه هايش درباره موقعيت آرمانی گفت و گو و ارتباط بدون سلطه را از سالهای دهه هشتاد به اين سو قدري ملايم تر و معتدل تر کرده است. بن حبيب می نويسد: “در شرايط کنونی پندار هابرماسی وجود يک حوزه عمومی مشورتی، که شهروندان در فرايندهای تصميم گيری اش سهيم هستند، اساسأ با وضعيت سياسی ‘پساواقعيت’ موجود منافات داشته و خوانايي ندارد. از نقطه نظر فلسفی بي شك اگر روزی خرد ارتباطی هابرماس ناپديد گردد، آن روز به معنای پايان دموکراسی های ما نيز خواهد بود.”


اروپايی سودا – زده

هابرماس، در کنار حرفه اصليش در مقام نظريه پرداز، ٦٠ سال آزگار از عمرش را صرف زلزله نگاری معنوی اروپا كرده است. در سال ١٩٧٣، او پيرامون “بحران مشروعیت در دولت‌های سرمایه‌داری متأخر” نوشت – درباره تراکم و تمرکز سرمايه و دخالت فزاينده دولت – يعني در وضعيتي که تصور قديمی ليبراليسم مبني بر وجود يک بازار آزاد بی طرف اعتبارش را از دست داده بود. و در اوايل دهه ٨٠ – مدتها پيش از آن که موج جريان نئوليبرال فراگير شود -از “افت انرژی اوتوپیایی” و ارتباط مستقيم آن با “بحران دولت” سخن رانده بود.

هابرماس در مقام روشنفکر نه تنها با صدراعظم های آلمان، رؤساي جمهور فرانسه و حتی جناب پاپ اعظم بحث و مراوده داشته است، بل که به طور خستگی ناپذيری قلمش را در خدمت گفت و گو و مناظره با افکار عمومی آلمان و اروپا به کار گرفته است – از جمله در بحث و جدلی که در دهه هشتاد در خصوص نقش تاريخ نگاران پيرامون جايگاه يگانه نازيسم در تاريخ بشريت و نيز حول اساس و مبناي ناموجه جنگ عراق در گرفت، که شرط نظری هابرماس درباره صراحت ارتباطی در سياست ناگهان با روشنی خاصی نمايان گرديد. کارزار مهم ديگر براي او تقويت نقش اروپا و پيکار برای دستيابی به يک اتحاديه اروپای متحد و همبسته است، که به اعتقاد هابرماس اهميتی فراتر از يک بازار داخلی رقابتی و از هر نظر ليبرال دارد.

با وجود زندگانی شگفت انگيزش، گويا سن و سال تاثير آشکار و چشمگيری به حال اين متفکر نود ساله آلماني نداشته است. اثر مهم و برجسته ديگری از هابرماس كه بالغ بر ١٧٠٠ صفحه است، در تابستان امسال روانه بازار خواهد شد. همان گونه که دوست و شريک بحث و گفتگوهايش، نويسنده و فيلمساز ٨٧ ساله، الکساندر کلوگه، گفته است، در ديدارهايشان غالب اوقات اتمسفری سودا – زده حاكم است: “من به خاطر سن و سالم. هابرماس چون نگران سرنوشت و آينده اروپاست.”

برگردان از متن دانمارکی: علی يوسفی شمالی
سه شنبه، 28 خرداد 1398

فرستنده: OFH
 

جمعه، 9 آذر 1397
 
 
لينک دائمي


«بر لبه پرتگاه فراموشی»
#Oblivion

معرفی يک نويسنده و نخستين رمانش
منبع: روزنامه انفورماسيون
“ما محصول شرايط دهشتناک گذشته ايم”




فراموشی – دگرباره گريبان روسيه را گرفته و به اين خانه برگشته است. اگر زمامداران كنوني قرار است از تاريخ همچون اسلحه ای سياسی استفاده كنند، لازمه اش اين است که بدان مسلط بوده و آنرا در کنترل و اختيار خود داشته باشند. کارکرد منطقي چنين اسلحه اي مستلزم پاکسازی و زدودن آثار شوم و هولناک از سيماي تاريخ گذشته است، و اين همان کاری است که پوتين و باقی اعضاي دستگاه دولت روسيه گرماگرم انجام آن هستند

دولتمردان روسيه، و در راس آنان ولاديمير پوتين، در حال زدودنِ جزء به جزء آثار و نشانه های جنايات هولناک از سيمای تاريخ شوروی هستند. اين در حالی است که نويسنده معاصر روس، سرگئی لِبِدِف، گام در مسيری معکوس نهاده تا به اين جناياتِ بر لبه پرتگاه “فراموشی” سيمايی ماندگار بخشد. لِبِدِف رويارو شدن – چهره به چهره شدن – با جلادان ديروزين را راهی بسوی يک رويارويی حقوقی با جانيان امروزين می داند.

«بر لبه پرتگاه فراموشی» که تاکنون به چندين زبان، از جمله دانمارکی (٢٠١٨) ترجمه و منتشر شده، از سوی وال استريت ژورنال به عنوان يکی از بهترين کتابهای سال ٢٠١٦ معرفی گرديد.

اين اثر يك اديسه ي ادبي بيادماندني، قدرتمند و توصيف گرا است ؛ روايت هاي پر جزئيات لبدف درباره اين بخش پنهان مانده از تاريخ روسيه تضميني است بر اين كه تجربيات زيسته ي آدمها تحت حاكميت اتحاد شوروي سابق به دست فراموشي سپرده نشود.

«بر لبه پرتگاه فراموشی،» يكي از نخستين رمان هايي است كه در قرن بيست و يكم به توصيف جنايات هولناكي مي پردازد كه در دستگاه گولاگ – اردوگاه های کار اجباری – روسيه بوقوع پيوسته است. اين اثر يك داستان كمابيش اتوبيوگرافي است كه راوي بي نامش در مقام زمين شناس سفري تحقيقاتي را به سيبري آغاز مي كند و در آنجا اردوگاه هاي قديمي و رها شده اي را مي بيند كه در آنها ميليون ها نفر مجبور به انجام كارهاي سخت و طاقت فرسا بودند.

راوي رمان علاقه خاصي به شناختن بيشتر اردوگاهي دارد كه توسط يك دوست خانوادگي اداره مي شد و راوي او را صرفا با عنوان پدربزرگ “دو” مي شناسد. نثر شاعرانه و روان لبدف بهنگام توصيف چشم انداز در سيبري و اردوگاههاي به حال خود رها شده و متروك خواننده را شديدا تحت تاثير قرار مي دهد.

سرگئی لبدف که در مدت زمان کوتاهی، در عرض چند سال، به يکی از مهمترين صداهای تازه تبديل شده، از اندک نويسندگانی است که درباره ميراث به جا مانده از شوروی سابق می نويسد و به جنايات انجام گرفته در آن دوران می پردازد. به عنوان نويسنده و فارغ التحصيل در رشته زمين شناسی با حوزه های پرتنشي چون رابطه ی ميان طبيعت و انسان، گذشته و حال، سکوت و کلمه سر و کار دارد. او با كمك ادبيات داستانی، و با تکيه بر شواهد و مدارکِ مرتبط با تاريخ اتحاد شوروی، به لحاظ تماتيک يا موضوعی، در عين دنبال كردن جای پاي اشخاصی چون سولژنيتسين و شالاموف، همزمان پی گير موضوع مورد علاقه اش، حافظه و يادمان، با استفاده از سبک و روش نگارش فلسفی است.

لبدف درباره پيشينه شوروی به گونه اي هشدار دهنده و برحذر دارنده می نويسد. او در بخش نخست «بر لبه پرتگاه فراموشی» (٢٠١١) که نخستين رمان اين نويسنده از يك چهارگانه (١) است، براستی تحسين برانگيز می نويسد، نثر او به طريقي لازم و ضروری خواننده را تحت تاثير قرار مي دهد. اما حيف که رمان او نتوانسته اين ميزان از کيفیت عالی خود را تا به انتهاي اثر حفظ کند.

‘حافظه جمعی’ و ‘فراموشی’ دو موضوع هميشگی در ادبيات بوده اند، شايد به اين خاطر که “متن” رسانه ای بی نظير برای روايت و تفسير دوباره و چندين باره تاريخ گذشته است. خواننده نخستين رمان سرگئی لبدف نيز با چنين روايت و تفسير دوباره ای روبرو است. شخصيت اصلی داستان، که نامش فاش نشده، همانند لبدف در سالهای دهه هشتاد اتحاد جماهير شوروی، يعنی دوره موسوم به پريسترويکا، دوران کودکی خود را می گذرانده، و همانند او نيز پس از فروپاشي اتحاد شوروی، زمين شناسی را به عنوان رشته اصلي تحصيلی اش انتخاب می کند.

اوضاع و احوال سياسی اين کشور و دوران طفوليت راوی داستان در کلبه ييلاقی خانواده اش در شهر کوچکی، که نام آن نيز فاش نشده، شکل دهنده ی صحنه ديدار با شخصيت اصلی داستان است، پيرمرد نابينايی به اسم “پدربزرگ دو” . پدربزرگ “دو” بخشی از خانواده ی منِ راوی داستان محسوب می شود ؛ داستان بر وجود پيوندی خاص ميان پدربزرگ و راوی تاکيد دارد، گرچه راوی نوعی بی اعتمادی غريزی نسبت به پيرمرد داستان دارد.

سرگئی لبدف، متولد ١٩٨١ در مسکو، نويسنده، خبرنگار و زمين شناس است. او مدتی به همراه هيئت های اعزامی مستقر در آسيای مرکزی و شمال روسيه مشغول به کار بوده است ؛ نواحی ای که گولاك ها، اردوگاههای کار اجباری، پيشين را که از اواسط دهه شصت بسته شده بودند، در خود جای داده است.

لبدف فقط ده سال داشت که فروپاشی دنيای معمول و آشناي خود را به چشم می بيند. اتحاد جماهير شوروی فرو پاشيد، و به همراه آن نيز کل مجموعه دانش و معرفتي كه والدين و والدينِ والدينِ او و ديگران درباره چگونگي راز بقای آدمی در دولتی توتاليتر اندوخته بودند. همه اينها در چشم بهم زدنی از رونق افتادند و بی اعتبار شدند. بلايی که برسر پول هم نازل گرديد.

هرآينه پنجره تاريخ، که برای شنيدن خاطرات سرکوفته و برملا نشده ي ظلم و جنايات دولتی، مختصری گشوده شده بود، دوباره بسته مي شود. سرگئی لبدف بواقع راوی همين خاطرات است و در باره آنها می نويسد، و نخستين رمان او به همين خاطر نام «بر لبه پرتگاه فراموشی» بر خود دارد. لبدف در اوايل ماه نوامبر ٢٠١٨ برای معرفی رمان اش به کپنهاگ آمد، که حاصلش گفتگوی حاضر ما با او پيرامون استالين و گولاگ و وحشت قديم – و نيز درباره وضع و اوضاع کنونی، پوتين و وحشت جديد است.

مشغله ذهنی لبدف تنها متوجه گذشته و خاطره برای خاطر خودشان يا براي خاطر مردگان نيست. دلمشغولی او زندگان هستند – از يک طرف: همانطور که خودش می گويد “تجربه ترور و وحشتِ استالينيستی در هسته و کانون ساختار جامعه و دستگاه دولت روسيه جای گرفته است. اين يکی از دلايل است. فقدان يک رويارويی واقعی با جنايات به تکرار تاريخ منجر می شود. و چنين نيز خواهد شد. کافی است نگاهي به چچن بيندازيد! اوکراين را ببينيد تا چشم در چشم با تکرار تاريخ شويد.

و از طرف ديگر: فراموشی – دگرباره گريبان روسيه را گرفته است و به اين خانه برگشته است. اگر زمامداران كنوني قرار است از تاريخ همچون اسلحه ای سياسی استفاده كنند، لازمه اش اين است که بدان مسلط بوده و آنرا در کنترل و اختيار خود داشته باشند. کارکرد منطقي چنين اسلحه اي مستلزم پاکسازی و زدودن آثار شوم و هولناک از سيماي تاريخ گذشته است، و اين همان کاری است که پوتين و باقی اعضاي دستگاه دولت گرماگرم انجام آن هستند.

در صفحات پايانی داستانِ «بر لبه پرتگاه فراموشی» راوی از رودخانه ای خروشان وارد جزيره ای واقع در ضلع شرقی سيبری می شود. در آنجا خانواده ای کوچ نشين برايش درباره پهلو گرفتن کرجی هايي می گويند كه انبوه کثير هزاران نفره ی انسانها از آنها پياده می شد، و آب دريا که در اثر تماس با آنها آلوده و کثيف می شد، و تکه پاره های لباس هايشان که در جریان آب شناور می ماند. به جز شن و ماسه و تکه های چوب شناور بر آب، هيچ چيز ديگري در جزيره وجود نداشت. و بعد هوا طوفانی می شد، و حفره های دهن بازکرده بر روی زمين در يکديگر می خزيدند و درهم می شدند و فرو می ريختند.

“بارش برف قطع می شد، انبوه فراگير مه فرو می نشست، اما ديگر آدم زنده ای در جزيره نبود.”

همه اينها البته داستان است – يا شايد هم نبايد گفت “البته”. سخنان پيرزنی روستايی از اهالی سيبري، که در سال ١٩٣٣ بهمراه خانواده اش برای شکافتن پوست نارگيل به جزيره نازينو در غرب سيبری رفته بود، شنيدني است. او در آبهای رودخانه “اوب” چه ديده بود:
“آنها را در جزيره تخليه کردند، همگی اين آدمها را، زير همين آسمان کبود.”
آنچه اين پيرزن سيبريايی بدان گواهی می دهد، در کتاب مستند تاریخیِ نیکولاس ورث «جزيره آدمخواران» بازآفرينی شده است.
“همه جا پوشيده از اجساد آدمهايی بود که نقش بر زمين شده بودند،” و سپس داستان يك زن زندانیِ جوان و زيبايی را روايت می کند که مدتی بعد در جزيره پياده شده بود:
“آدمها او را شکار کردند و به درخت صنوبری بستند. سينه هايش را قطع کردند، ماهيچه هايش، هر آن چيزی را که قابل خوردن بود، همه چيز، همه چيزش را… آنها گرسنه بودند، بايد چيزی برای رفع گرسنگی پيدا می کردند.”

اين چنين بود پايان زندگی يکی از بسيارانی که در دهه های نخست حياتِ حکومت اتحاد جماهير شوروی مجبور به چشيدن طعم وصف ناپذير تبعيد و نفی بلد شدن اجباری شدند. دهه هايی که دولتمردان تازه به قدرت رسيده، بی هيچ احساس درک و توجه ای نسبت به رنج و آلام بشری، از اتحاد جماهير شوراها، آزمايشگاه غول آساي فاقد صلاحيت و ضد بشری ساختند که می بايست طرح جهانی نو و تولد انسانی نوين را درمی انداخت.

در جزيره نازينو انسانها يا از گرسنگی تلف می شدند و يا برای رفع گرسنگی عده ای ديگر قربانی. اين مورد فقط مربوط به يکی از اين مکانها است. زندگی ميليون ها انسان به اشکال ديگری به نابودي كشيده شد. در جريان تبعيدهای اجباری، در اردوگاههای کار اجباری هنگام اعدامهای دسته جمعی – بخصوص در دوران رهبری استالين از ١٩٢٤ تا ١٩٥٣. اين جنايات و مردمکشی انجام گرفته توسط دم و دستگاه دولتی، به اعتقاد لبدف، بر امروز و فردای روسيه همچنان سايه انداخته است.

او در همين رابطه است که کتابش را نگاشته است. گرچه سخن از داستان است، اما وحشت و ترور نهفته در آن ريشه در واقعيت دارد.

گورستان آلمانی شهر مسکو مکان عجيبی بود. احاطه شده با ديوارهای گوتيک، و پر از قبرها و بناهای يادبود بيگانه، با اسامی خارجی و حروف خارجی. بيشتر به مکانی دشمن خو و قهرآميز شباهت داشت. سرگئی لبدف حتی به همکلاسی هايش هم نگفته بود، که محل دفن خانواده اش در اين محل واقع است – اگرچه خانواده اش اهميت خاصی برای آن قائل نبودند. آنها يک خانواده ی معمولی روس بودند که محل دفن اقوام شان به طور اتفاقی در اين مکان واقع شده بود. استخوان های روسی نياکان آنها بر روی استخوان های بيگانه ی آلمانی ها قرار گرفته بود. سنگ قبر خانواده اش سنگ خاکستری رنگ بزرگی ميان دو ستون سفيد رنگ گچی بود، که اصلن هيچ ربطی و وصلی به آنها نداشت. به قول لبدف “اينها همه ويرانه هايی هستند که هيچ کارکردی ندارند.”

هر آينه اين موضوع سر به مهر ماند تا روزی که مادربزرگش در اوايل دهه نود ميلادی آنها را به گورستان برد و حقيقت را به آنها گفت، اين که آن ستون های سفيد رنگ گچی هم به خانواده آنها تعلق داشت. بنای يادبودی که بر روی گذشته ی خانواده اي آلمانی واقع شده بود – که تا آن روز کسی از آن خبر نداشت.

اين مکاشفه برای لبدف عين “انفجار و فروپاشی دنيا” بود. “با يک کلمه، ناگهان درمی يابی که هيچ چيز درباره خودت نمی دانی.” مادربزرگ او سکوتش را شکسته بود. او در خانواده ای پنجاه نفره، مرکب از پسر و دختر دائی ها، پسر و دختر خاله ها، خواهرزاده و برادرزاده ها، عمه و عموها متولد شده بود. او تنها بازمانده، و تنها عضو زنده ی مجموعه ای از آدمها بود، که حالا می توانست برای داشتن مرگی طبيعی اميدوار باشد. همه اين آدمها، يک به يکشان، در اثر جنگ جهانی اول، انقلاب، گرسنگی و قحطی، پاکسازی های دولتی، جنگ جهانی دوم، و مصيبت های مشابه ديگر، به اشکال گوناگونِ خشن و ناگواری از پا درآمده بودند. مادربزرگ خودش بيست سال نخست بعد از انقلاب اکتبر را گويی در يک فرايند طولانی تصحيحی -ويرايشی به سر آورده بود، که عبارت بود از سوزاندن کاغذ و مدارک خانوادگی، چشم پوشی کردن از و به فراموشی سپردنِ اقوام و خويشاوندان، و بازنويسی دوباره و چندباره ی تاريخ و گذشته ی خويش. “توهيچ چيز درباره خودت نمی دانی.” و اين ميراث سرگئی لبدف بوده است.

(1) کتابها:

Oblivion
People of August
The Children of Kronos
The Year of the Comet


برگردان از متن دانمارکی: علی يوسفی شمالی

منبع:

https://www.information.dk/kultur/2018/11/helt-inde-kernen-vores-samfund-formet-stalinistisk-terror?fbclid=IwAR2EDSkorrQUCWmf5LiQGbe12y8PmYdK90p_mQCMHnN69X5ZugYPQHpJzKQ

 

فرستنده: OFH
 

دوشنبه، 13 بهمن 1399
 
 
لينک دائمي

اسلامگرایان دقیقاً به چه چيزی حمله می کنند؟

به قلم: میشل اُنفره
 اول فوریه ۲۰۲۱





بیش از یک ربع قرن پیش، دو اثر معروف «پایان تاریخ و آخرین انسان» (۱۹۹۲) از فرانسیس فوکویاما و «برخورد تمدن ها» (۱۹۹۶) از ساموئل هانتینگتون در فرانسه منتشر گرديد. اثر اخير به طريقی خاص در حکم پاسخی به اثر نخست بود.

تز فوکویاما ساده است: در سال ۱۹۸۹ دیوار برلین فرو می ریزد، امپراتوری شوروی نیز در سال ۱۹۹۱ سقوط می کند، و اين با خود فروپاشی ديگر اقمار مارکسیست-لنینیستِ وابسته به اتحاد جماهير شوروی را به دنبال می آورد. نویسنده، با تکيه بر ايده هگلی “پایان تاريخ” و نيز مفهوم “آخرین انسان” نیچه بر این باور است که راه و مسير برای لیبرالیسم و ​​بازار آزاد هموار گشته است، و اين که ليبراليسم سرانجام بدون مزاحمت و برخورد با هیچگونه مانع و مقاومت سیاسی در برابرش، تمام درازا و پهنای کره زمین را درخواهد نوردید.

اين تز و نتيجه گيری حاصل از آن، هیچ نظر و نگاهی به بيداری جهانی مسلمانان نداشت، دينی که همچون يک راه و رويه سياسی و در عين حال به مثابه يک الهيات، و یک نظام اخلاقی و معنوی، یک سبک زندگی است، و يا به بيانی فاضلانه تر، يک طريقه نجات و رستگاری انسان، و بقولی ديگر، رستگاری وجودی است.

حال آن که تز هانتینگتون بر این ادعا استوار است که بلوک های مذهبی متعدد موجود در تمدن بشری همانند قاره ها از منطق مشابه ای پيروی می کنند که همان منطق تکتونیک لايه های زيرزمينی است، و انسانها باید از آنچه او “برخورد تمدن ها” خوانده، غافل نشوند.

وصف چگونگی استقبال فرانسوی ها از این دو اثر سزاوار تحلیل و تفسير جامع و منسجمی است. به طور خلاصه می توان گفت: لیبرالها با خوشحالی از کتاب فوکویاما استقبال کردند، چرا که رفع تهدید از مارکسیسم و خطرزدایی از آن به آنها نوید پیروزی فراگير بازار در سطح جهانی را می داد. در همان حال، آنها حس می كردند كه هانتینگتون با تشخیص “برخورد تمدن ها”ی خود، موجبات واقعی اين برخورد تمدن ها را فراهم ساخته است و بدان دامن زده است – تو گفتی كه آنكولوژیستی كه بیماری سرطان را به کسی اعلام كرده، خودش هم در شکل گيری تومور دست داشته باشد! آنها ادعا می كردند كه فوكوياما حقيقت سرمايه داري را در فاز نهايی آن بر اساس تحقق جهانيش آشکار ساخته است، در حالي كه هانتينگتون را اسلام هراسی می دیدند که به جنايت فرا می خوانَد و خواهان مهار کردن افسار اسلامگرايی سياسي است!

امتناع از این قرائت و خوانش ِ شبکه ای هانتینگتون در میان بیشتر روشنفکران فرانسوی، از جمله برنارد-هانری لوی و ديگر هوادارانش در خط مقدم این جنگ ایدئولوژیک، باعث شد تا جامعۀ روشنفکری فرانسه به پيرمردی که در خشت خام چيزی را ديده بود که جوان در آينه نمی بيند، نه تنها بی اعتنايی کنند، بلکه او را مورد سرزنش و اهانت هم قرار دهند: هانتینگتون اهل جنگ است، او کره زمین را به خاک و خون کشیده است، آنچه را که او تشخيص داد و اعلام کرد، خودش هم مسبب ایجاد آن بوده و آن را تولید کرده است.. او بدون ترديد يک اسلام هراس، یا حداقل یکی از آنها است. یک ابله لازم و ضروری!

تاریخ با زبانی روشن و صريح با ما سخن می گويد. حق با هانتینگتون بود. اسلام سیاسی، نه تنها به فرانسه، که همچنين به اروپا و کل تمدن یهودی-مسیحی ما غربی ها اعلان جنگ داده است. شروع آن دستکم با صدور فتوای قتل سلمان رشدی  در سال ۱۹۸۹ مصادف گردید: هیچ کشور غربی جز محکومیت لفظی واکنش ديگری به اين رويداد نشان نداد! آنچه با بریدن سر ساموئل پتی مورد حمله قرار گرفت، مرام و مسلک یهودی-مسیحی ما غربی ها است – به همان صورتی که اسلام گرایی در ارمنستان نيز به قدیمی ترین نسخه مسیحیت در اروپا حمله ور شده است…

از چه باید دفاع کرد؟

ارزشهای یهودی-مسیحی، همان ارزشهای اروپای مسيحی با تمام تاریخ آن است، که غالبن با رهایی آن از دین، یعنی عرفی سازی ارزشهای دينی، مترادف گشته است: برابری مومنان در برابر خدا که به برابری انسانها در مقابل قانون انجامید، اراده آزاد که خدا آن را در باغ عدن به بشر اعطا کرد، از طريق قانون به آزادی بدل گردید، عشق به همسایه که به نام خدا در خانه خدا، در کلیسا، تمرین می شود، به عبارت دیگر: در جامعه مومنان، این عشق طبق قانون به اخوت و برادری میان انسان‌ها تغییر شکل می دهد.

سکولاريسم را نیز، که مُبدع و بانی آن مسیح نبوده است، به این ارزشهای پسا-مسيحی اضافه کنيد، اگرچه کاتولیک ها به ياری یک زبان فوق پيشرفته وانمود می کنند که سزار و بزرگان ديگری مُبدع آن بوده اند، يک باور نادرست. در واقع، این ملحدان، آزاد اندیشان، فراماسونرها، اگنوستیک ها، فیلسوفان چپ و خردگرا و پوزیتیویست بودند که به پاگیری سکولاریسم همت گماشتند، و کلیسا، چون در موقعیت ضعیفی قرار داشت، در سال ۱۹۰۵به واقع ملزم به قبول آن شد.

همین امر در مورد فمینیسم نيز صادق است که ابداع آن نه به دست فالوکرات ها و زن ستیزها، بلکه با تلاش و همت زنان فرزانه میسر گردیده است. آزادی و برابری و برادری، و نیز سکولاریسم و فمینیسم در صورتی کفايت می کنند، که هنوز دولتی وجود داشته باشد، نه این که با سیاست های اروپايی مدارانه در دهه های متمادی تضعیف شده و از کار افتاده باشد. اما آیا می توان در وضعیتی که دولت دچار زوال گشته و جمهوری نیز رو به افول گذاشته است، از ابزار قدرت و اقتدار حاکمیت برای تحقق امکان اقدام، عزم، اراده، و تحمیل ارزشهای جمهوری استفاده کرد؟

میشل اُنفره، نويسنده و فیلسوف فرانسوی
برگردان: علی يوسفی شمالی

* * *

منبع:
https://www.revuedesdeuxmondes.fr/auteur/michel-onfray

فرستنده: OFH
 

سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰
 
 
لينک دائمي


«سرباز گمنام سينمــــا ؛ معمّای کاسپر هاوزر»

نوشته: راجر ايبرت

 


فيلمهای ورنر هرتسوک ارتباط چندانی با “نقش آفرينی” به معنای قراردادی کلمه ندارند. او موقعی از نقش آفرينی بازيگرانش احساس رضايت ميکند که ببيند تمام محتويات کاراکترشان را جذب و از آن ِ خود کرده و آنرا با شدت و حدتی چشمگير و جذاب مورد مطالعه و بررسی قرار دهند. مثلا موردی چون «برونو اس»، بازیگری خیابانی و اپراتور لودِر، که اسم فاميلش مدتها مخفی مانده بود، را در نظر بگيريم. اين آدم در دو فيلم هرتسوک، “معمای کاسپر هاوزر”(١٩٧٤) و “استروژک” (١٩٧٧) ايفاگر نقش های اصلی بوده و، گرچه هرتسوگ هيچ گاه اعتقادی به ديوانه بودنش نداشت، بعنوان پسر يک روسپی، ٢٣ سال آزگار از عمرش را پشت ديوارهای بيمارستان های روانی بسر آورده بود.

«برونو اس» آدم بسيار عجيب و کله شقی است يادآور سادگی و لجبازی های کودکانه. در فيلم «معمّای کاسپار هاوزر» نگاه او به هر کجا که بخواهد سرک ميکشد، گاهی وقت ها حتی نگاهش محیلانه يک وری به سمت دوربین می چرخد، و در اين حالت هم حس ميکنی با نگاهش بيشتر دارد اعماق وجود تو را می کاود تا اينکه متوجه توی ِ بيننده باشد. ظاهرا او توان ايفای نقش کس ِ ديگری جز خودش را ندارد، و اين همان چيزی است که هرتسوک بدنبال آن است. در تفسیر همراه فيلم گفته شده «برونو اس» به دليل سوء استفاده از یک آدم فلک زده ی بدبخت در آلمان بدنام بوده است، در حالی که يک واکاوی همدلانه رفتار او نشان خواهد داد، که اين «برونو اس» است که به باور خودش دارد از هرتسوک بهره برداری ميکند. توصيفی که هرتسوک در تفسير همراه فيلمش ارائه ميدهد، او را “سرباز گمنام سينمــــا” خطاب ميکند.

«کاسپر هــاوزر» يک چهره تاريخی واقعی است که در ١٦ سالگی در يک صبح زود سال ١٩٢٨، در حالی که کتاب مقدس انجيل و نامه ای ناشناس را محکم در بغل گرفته و بخود ميفشرد، در يکی ازميادين شهری در آلمان، همچون يک حيوان خانگی ناخواسته، آفتابی شده بود. در این فیلم، چنان که ظاهرا در واقعیت نيز، ٢٠ سال از زندگی «برونو» بصورت زندانی و اسيرِ يک اسارتگر ناشناخته در یک انبار قفل شده سپری شده بود.

او بعنوان فرزندخوانده يک زوج مهربان شهری خواندن و نوشتن را فرا ميگيرد و حتی موفق به نواختن پيانو ميشود(او در زندگی واقعيش هم آکاردئون و سنتور می نواخت). کاسپر طوری حرف ميزند انگار هر روز زندگی برايش همچون يک رازِ ناگشودنی است: “زنها به چه دردی ميخورند؟” “به دنيا آمدن ِ من يک سقوط و پرتاب شدن ِ بسيار سخت و دردناک به اين جهان بود.” و کافيست به مفهومی بينديشيم که پس ِ پشت ِجمله “برای من همه چيزمثل يک خواب و خيال بود …” نهفته است.

مرز ميان واقعيت و خيال در فيلمهای هرتسوک، سيال و متغير است. او کمتر بدنبال دقت و بيشتر در جستجوی تاثير و اثرگذاری و رسيدن به وجد و خلسه ای متعالی است. “کاسپر هاوزر” داستانی روايتگر وضع و حال ِ قهرمان خود نيست، بل که موزاییکی از رفتار و تصاویر تکان دهنده است: صف ِ توّابينی که در تلاشند تا ازدامنه کوهی بالا بروند، کاروانی در بيابان که ساربانش یک آدم نابينا است، يا لک لکی که در حال شکار یک کرم است. اين تصاوير گرچه ربط و وصل چندانی با کاسپر ندارند اما در عين حال روشنگر و انعکاسی از نمايش ِ تلاش و مبارزه او هستند. هرتسوک ميل و علاقه چندانی برای “رفع و رجوع” معمّای وجود اين انسان تنها ندارد. آنچه نظر او را بخود جلب ميکند، خود ِ معمّا است.

در جای جای آثار اين کارگردان بزرگ متولد ١٩٤٢ و سازنده دستکم ٥٤ فيلم، به افرادی فوق العاده با صفات و کيفياتی برميخوريم که برانگيختن شان همان چيزی است که هرتسوک درجستجوی به تصوير کشيدن ِ آنست. در فيلم “قلب شيشه ای”(١٩٧٦) که تلاشی برای به تصوير کشيدن زندگی در روستايی مرده و محروم شده از جنبش و حيات است، او همه دست اندرکاران فيلم را هيپنوتيزم ميکند. “سراب”(١٩٧١) و “کوتوله ها هم از اول کوچک بودند” (١٩٧٠) او هم کوششی برای تجسم و به تصور در آوردن زندگی درونی کر و لال ها، و کوتوله ها است. اين آدمها اسير و زندانی ِ اين صفات و ويژگی های خود نيستند بل که بواسطه همين صفات ِ خود آزادی ِ ورود به حيطه هايی را دارند که مابقی ما از امکان آن محروميم.

“معمّای کاسپر هاوزر” يک اثر سينمايی تغزلی است و به انسانهايی ميپردازد که از عشق و تغزل سهم چندانی نصيب نبرده اند. «برونو اس.» که از استواری اسب ها و استحکام گاوهايی برخوردار است که غالب اوقاتش را در ميان آنها سر ميکند، مواجهه اش با جانوران برای من يادآور اظهار نظر دابليو جی. سيبولد است که گفته بود آدميان و جانوران يکديگر را از دو سوی خليج ِ عدم تفاهم متقابل می بينند. چشم انداز فيلم، جزئيات مربوط به طبيعت، موسيقيش، همه انعکاس همان جهان ِ خواب و خيال مانندی است که کاسپر، در هنگام ِ فرار و گريز از واقعيت تغييرناپذير اسارتش در انباری قفل شده، بدرون آن قدم گذاشته بود. در آن انبار، در اسارتگاهش، او هرگز خواب و رويايی نديد. شايد چون وجود چيزديگری جز انباررا تجربه نکرده بود تا درباره اش رويايی داشته باشد.

” معمّای کاسپر هاوزر” غالب اوقات با فيلم “کودک وحشی”(١٩٧٠) تروفو مقايسه شده است، فيلمی که داستانش در همين قرن اتفاق می افتد و درباره پسربچه ايست که از دل جنگل بيرون آمده و ظاهرا در دنيای جانوران بزرگ شده و پرورش يافته است. روانشناسی سعی دارد او را اهلی کند و از او انسان “متمدنی” بسازد، اما خود را قادر به تغيير سرشت و خميرمايه ذاتی او نمی بيند. کاسپر نيز موضوع واکاوی و کنکاش روانشناختی است ; در فيلم شاهديم چگونه پروفسوری از او با طرح معمّاهايی درباره دو دهکده آزمون ميگيرد، نخست دهکده ای که ساکنانش توانايی گفتن حقيقت را ندارند، و دوم دهکده ای که ساکنانش توانايی دروغ گفتن را ندارند. سپس او از کاسپر می پرسد برای اينکه بدانيم کسی که رهسپار يکی از اين دهکده هاست، ساکن کدام يک از آنهاست، از او چه سوالی می پرسيم؟ و پاسخ کاسپر که آميخته به اندکی غرور است اين که: “از او می پرسيم آيا او يک قورباغه درختی است؟

ترجمه عنوان آلمانی فيلم “هر آدمی برای خودش و خدا عليه همه” ظاهرا بيان کننده خلاصه و خميرمايه تفکر و انديشه ورزی کاسپر است. راز و معمّای خاستگاه فردِ در اسارت، از همان نخستين دقايق حضورش، نظر و توجه کاوشگران را بخود مشغول کرده است. آيا او وارث نهانی تاج و تختی بوده است؟ يا فرزند دلبند ثروتمندی توانگر؟ ما درباره کسی که او را اسير و زندانی کرد و سپس رهايش ساخت، تنها نگاهی لحظه ای و کوتاه داشته ايم ; کسی که در پشت او ايستاده و با لگد زدن به چکمه هايش او را وادار به حرکت کردن و گام زدن ميکند. اين مرد کيست؟ هيچ وقت توضيحی درباره اش داده نميشود. شايد و چه بسا او تجسم سرنوشت کاسپر است. ما هم ميتوانيم کسی را پشت سرمان داشته باشيم که لگد به چکمه هايمان بزند. درست است که ما انسانهای فانی ِ بدبخت و فلک زده اي هستيم، ولی همين مساله خود برانگيزاننده رويای پرواز کردن در ما است.

نوشته: راجر ايبرت
ترجمه: OFH

فرستنده: OFH
 




 
جستجو
جستجوی فيلم، کارگردان، بازيگر..:

fa en


سايت های سينمايی!
 

Find a birthday!


پيوندها
 
مجله ۲۴
آدم برفی ها
دیتابیس فارسی فیلم های سینمایی
کافه سينما
سينمای ما
سينمای آزاد
 

اخبار روز ايران
[ Yahoo! News Search ]

Search Yahoo! here
 
 [ Yahoo! ]



options