Home :: Film News :: Find a Birthday :: Dark version :: Persian Weblog :: Forum :: Contact

دوشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۰
 
 

اگنس هلر: «ناسیونالیسم قومی بزرگ‌ترین خطری است که آینده اروپا را تهدید می کند»


به باور اگنس هلر، فیلسوف اهل مجارستان، دوران کنونی ما در اروپا شبیه به دهه سی میلادی نیست، بل که بیشتر بازگشتی به ۱۹۱۴ است، سالی که در آن پیروزی دولت-ملت ها به جنونی دامن زد، که دنیا را در کام دو جنگ جهانی بزرگ پرتاب کرد، و ارمغان آن توتالیتاریسم، آشویتس و صدها میلیون کشته بود.

«من فلسفه را برای درک و فهم کارکرد نازیسم و بلشویسم برگزیدم، فلسفه کمکم می کرد بفهمم، چگونه انسان‌ها مرتکب به انجام اعمالی می شوند، که با همه اصول اخلاقی مغایرت دارد. توانايم می ساخت بدانم، چه شرایط خاص و لحظات و دقایقی در تاریخ، برآمدن رخدادهایی نظیر نازیسم و بلشویسم را موجب می شود. قصد من یافتن چنین دانش و معرفتی برای فراهم ساختن یک نظریه جامع و عام بود. من همه این پرسش ها را از خودم می کردم و به این نتیجه می رسیدم، که آنها پاسخی ندارند.»

برگرفته از: روزنامه انفورماسیون دانمارک
به قلم: ایستوان بیلیک
تاریخ انتشار: ۷ ژوئن ۲۰۱۹
لینک مطلب



زندگی او رابطه تنگاتنگی با تاریخ اروپا دارد. او بدترین جنایات و بزرگ‌ترین تحولات سده بیستم را با چشم و جسم خود تجربه کرده است. اين که او مشاهداتش را به زیور اندیشه آراسته، و به رشته تحریر در آورده و متداومأ تصحیح و اصلاح کرده است، نه تنها از او شاهدی یگانه ساخته، بل که همزمان او را به یکی از مهم‌ترین اندیشمندان کنونی اروپا بدل ساخته است.

این فیلسوف تاریخ اهل اروپای مرکزی توانایی آن را داشت تا به اصلاح مارکسیسم همت بگمارد، ستاره راهنمای طیف چپ انتقادی در سرتاسر اروپا باشد و زندگی روزمره دهه شصتی ها را متحول کند، پیش از آن که از کمونیسم فاصله بگیرد، کرسی دانشگاهی هانا آرنت در نیویورک را تصاحب کند، نظریه پرداز برجسته پست-مدرنیسم باشد و امروز نیز به یکی از منتقدان سرسخت ویکتور اوربان تبدیل شود.

نام او اگنس هلر است، یک یهودی اهل مجارستان، متولد ۱۹۲۹ در بوداپست.
او به تازگی نودمین سالگرد تولدش را پشت سر گذاشت، و ظاهرن گویا هیچ چیز نمی تواند جلوی این جنگنده شکاری مجارستانی را بگیرد. او هیچوقت تا این اندازه فعال و پر تحرک نبوده است، به اقصا نقاط جهان مسافرت می کند، و به زبانی روشن و صریح می نویسد و حرف می زند، و تجزیه و تحلیل هایش درخشان است. اگنس هلر از همان ابتدای زندگی برای زنده ماندن آفریده شده بود. زمانی که فقط دختر نوجوانی بود، معجزه ای باعث شد تا او از هولوکاست جان سالم بدر ببرد. البته چندین بار. او خودش چنین واژگانی را به کار نمی برد. او آن را یک اتفاق یا تصادف می نامد.

یک بار موقعی که ماموران حزب نازیست مجارستان موسوم به حزب صلیب پیکان، که در فاصله میان سال‌های ۴۵-۴۴ چندین هزار یهودی را پهلوی اسکله ای در کنار رودخانه دانوب گرد آورده بودند و تیرباران می کردند، پیش از آن که نوبت به او برسد، مهمات شان ته کشیده بود. بار دوم زمانی بود که اگنس جوان که به همراه مادرش به اسارت درآمده بود، موفق شد تا از دست نگهبانان به داخل تراموای شلوغی بگریزد و با کمک مردمی که به دورشان حلقه زده بودند، مانع از شلیک نگهبانان بشود.
«ما با آن تراموا از آشویتس گریختیم».

بار سوم،  زمانی که مرگ در اثر گرسنگی در گتو او را تهدید می کرد، یک افسر ‌روس او را در زیر زمینی، که محل نگهداری سیب زمینی بود، مخفی می کند. همان موقع متوجه شد که پدرش در چنین روزی در آشویتس از دنيا رفته است. کم کم معلوم می شود که بهترین دوستانش نيز همگی از دنیا رفته اند، از جمله نخستین معشوق او.

«آنروزها آدم تنها بواسطه یک شانس یا تصادف زنده می ماند، در حالی که مردن و کشته شدن، امری عادی و ضروری بود، یعنی نقطه متقابل شانس و اتفاق»، این باوری است که او امروز درباره دوران کودکی خود دارد.

گویا پیش از آن که موتور ماشین گفتگوی مان واقعن به کار بیفتد، ماشین به حرکت درآمده است. من هم اکنون سفرم به بوداپست را به انجام رسانده ام و آماده گفتگو با این افسانه زنده اروپایی هستم. او در حالی سخنانش را آغاز می کند، که ما هنوز مسیر طولانی منتهی به آپارتمانش – مجتمعی نوساز واقع در روبروی رودخانه دانوب – را پشت سر نگذاشته ایم. او با ابراز و اظهار خوش آمدگویی قلبی اش به من، گرماگرم صحبت می شود، ‌و‌ با تعارف مرا بر روی آن کاناپه روکوکویی می نشاند، که ژورنالیست های دیگر هم در همان جا می نشینند، تا هم او را مستقیم رو در روی خود داشته باشند و هم چشم انداز رودخانه دانوب را.

با وجود جثه کوچک و سن بسیار بالایش دور و اطراف آپارتمان را به چابکی می پیماید. چه بسا او قصد آن را داشته تا موضوع تازه و فرح بخشی را با ما درمیان بگذارد، ولی خب، هیچ کس همیشه کنترل کامل افکار سرکش خود را در دست ندارد، بنابراین بهتر نیست به جای توسل به حساب احتمالات، خودمان را تسلیم واقعیات کنیم؟

بگذارید همین موضوع زنده ماندن را مد نظر بگیریم. دیگران هم به آن اشاره کرده اند: هیچ کس به این راحتی و سادگی نمی تواند با این فکر کنار بیاید که به عنوان تنها فرد از میان یک گروه یا خانواده از فاجعه هولوکاست جان سالم بدر برده است. اگنس هلر هم با همین احساس گناه دست و پنجه نرم می کند.

او پیشتر گفته بود، دلیل ارادتش به فلسفه علاقمندی او نسبت به اخلاق و فلسفه تاریخ بود، چون فلسفه به او امکان می داد تا دین خود را به عنوان یکی از بازماندگان هولوکاست به آنهایی ادا کند که مانند او از این فاجعه جان سالم بدر نبردند. او این گفته را تایید می کند، اما اضافه می کند که فلسفه هیچ گاه برای او در حکم گوشت قربانی نبوده است.

«من فلسفه را برای درک و فهم بهتر کارکرد نازیسم و بلشویسم برگزیدم، فلسفه کمکم می کرد بفهمم، چگونه انسان‌ها مرتکب انجام اعمالی می شوند، که با همه اصول اخلاقی مغایرت دارد. فهمیدن این که چه شرایط خاص و لحظات و دقایقی در تاریخ برآمدن رخدادهایی نظیر نازیسم و بلشویسم را ممکن می سازد. قصد من یافتن چنین دانش و معرفتی برای فراهم ساختن یک نظریه جامع و عام بود. من همه این پرسش ها را از خودم می کردم و به این نتیجه می رسیدم، که این کار شدنی نیست. برای این پرسش ها پاسخی یافت نمی شود، آنها پرسش های موسوم به ترانسندنتال (فراتجربی) هستند، که از روزگار کانت به این طرف پاسخی فلسفی دریافت نکرده اند. از همین رو من دیگر کاری به این پرسش ندارم، که نیکی و شر از جنس چیستند و چه ماهیتی دارند، پرسش مورد علاقه من این است که: چه کسی را می توان انسان خوب خطاب کرد، و این پرسشی است که پاسخ دادن به آن برای من ممکن است. دیگر نباید پرسید، چه کسی انسان خوب یا انسان بدی است، باید پرسید: چه تعداد انسان‌ خوب در دنیا وجود دارد، تعداد آنها خیلی زیاد نیست. در روزگار استیلای نازیسم نیز انسانهای خوب بودند، اما شمارشان زیاد نبود. باید پرسید، چرا اکثریت آدم‌ها به لحاظ انسان شناختی به چنین تصمیماتی، یا خواست و اراده از پیش تعیین شده ای، تن می دهند، انجام عمل شر را برمی گزینند و باور و اعتقاد خویش را صرف انجام آن می کنند تا انجام عمل نیک.»

پدر اگنس هلر نقش بزرگی در انتخاب کار و حرفه دخترش داشت. در آشویتس که بود همچنان با او نامه نگاری می کرد. در وصیت نامه اش نوشته بود، همچنان بر سر باور و ایمان خود ایستاده است، و این که نیکی، با وجود فتح و ظفرهای شر، بر آن غلبه خواهد کرد، و هر انسان خوبی توان سهیم شدن در مبارزه برای پیروزی نیکی بر شر را دارد.

از همان زمان این امر به مهم‌ترین اصل اخلاقی زندگی هلر ‌و نیز سنگ بنای فلسفی او تبدیل شد. پس از توصیه همسرش برای حضور در جلسات درس و خطابه جورج لوکاس، منتقد ادبی و فیلسوف تاریخ مارکسیست، دیگر تردیدی در انتخاب رشته فلسفه به جای شیمی و فیزیک به عنوان رشته اصلی تحصیلی خود نداشت.

به اطمینان کامل رسیده بود. او گفته بود حتی یک کلمه از سخنان لوکاس را هم نفهمیده است، و این که چاره ای ندارد جز آن که از آنها سر در بیاورد.

او به شدت تحت تاثیر غنای فکری و معنوی و رفتار و کردار متناقض نمای لوکاس واقع شده بود. کسی که همزمان هم مارکسیست بود و هم یک بورژوای آقامنش – و همچنین یک ادیب برجسته. لوکاس شیفته ادبیات بود و از آن در آثارش بهره می برد. هلر هم به ادبیات دلبستگی زیادی داشت، ولی در ابتدا نسبت به آن بی اعتنا بود و از آنجا که می خواست راه و رویه خودش را پیدا کند، از آن اجتناب می کرد.

در مجارستان یک رژیم ترور قهوه ای رفته بود و جای آن را یک رژیم سرخ گرفته بود. اگنس هلر در سال ۱۹۴۷ به عضویت حزب کمونیست درآمد، که به نظر می رسید به یک حزب دموکراتیک تبدیل شود. یک سال بعد رژیمی کمونیستی بر مسند قدرت قرار می گیرد، که به دنبال آن او از حزب اخراج می شود.

روی کار آمدن ایمره ناگی در مقام نخست وزیری در سال ۱۹۵۳، باعث تلطیف و نرم تر شدن شرایط و احوال در این کشور می شود. او با مردم با زبان متفاوتی حرف می زد، و آنها در اظهار نظر و عقیده دست شان بازتر بود. حال می توانستی یک سیاستمدار کمونیست هوادار اصلاحات باشی، و خطری تهدیت نکند، ‌و اگنس هلر هم یکی از آنها شد. او یک بار دیگر برای عضویت در حزب نام نویسی می کند، و در سال ۱۹۵۵ موفق به دریافت درجه دکترا می شود و از آن موقع یکی از اعضای سرشناس مکتب موسوم به بوداپست بوده است.

«من در آرزوی سوسیالیسمی با سیمای انسانی بودم. این آن چیزی نیست که من گفته و نوشته بودم، من‌ آن را سوسیالیسمی بدون پلیس امنیتی نامیده بودم.»

باور داشتن به فرد

از جمله موارد تکرارشونده در تفکر او باور داشتن به توان فرد در مقابل کلیت بزرگ است. او قیام مردم در سال ۵۶ را «مهم‌ترین رخداد زندگی خود» می نامد، چرا که آن را یگانه انقلاب سوسیالیستی راستین در تاریخ می دانست. همان طور که میدانیم، این انقلاب توسط قوای شوروی سابق به خاک و خون کشیده شد. و نتیجه این که او یک بار دیگر مجبور به ترک و خروج از حزب گردید.

در سال‌های بعد نشانه های اندکی از آب شدن یخ دیده می‌شد، منتهی پس از آن که تانک های روسی در ماه اوت ۱۹۶۸ بهار پراگ را با بیرحمی هر چه تمام سرکوب کردند، او به این نتیجه رسید که امکان اصلاح سوسیالیسم منتفی شده است.

دو اثر برجسته او، انسان رنسانس و زندگی روزمره، که در همان سال ها نگاشته شد، نشان از دوری و فاصله گرفتن از آرای پیشین او دارند. بویژه در نخستین اثر مهم او، زندگی روزمره، که در آن به این بینش میرسد که ضرورت و اجباری برای یک انقلاب سیاسی نیست، تنها چیزی که بدان نیازمندیم انقلاب و تحول زندگی روزمره است.

دیگر نیازی به تصاحب قدرت و تحقق یک انقلاب پرولتاریایی نبود، آنچه حائز بیشترین اهمیت است خود زندگی است که می بایست از آن فراتر رفت.

اگنس هلر،‌ پیش از آن که چپ جدید وارد صحنه سیاسی بشود، به قول خودش، یک چپ گرای جدید شده بود، و از همین رو است که جریان چپ در اروپا و ۶۸ تی ها عاشق و دلبسته این کتاب او بودند. و همزمان نیز میان دو مفهوم آزادی و رهایی تفاوتی بنیادین قایل شده بود، که اشاره ای هم به شکل گیری فلسفه تاریخ و نظریه مدرنیته بعدی او دارد.

آزادی از نگاه او هیچ گاه موضوعی فردی نبوده است. اگر کسی، به عنوان مثال، مایل به آزاد شدن از قید یک وضعیت استعماری است، این کار به تنهایی از عهده او ساخته نیست، بل که لازمه این کار عمل و حرکت جمعی، کار حزبی یا یک جنبش سیاسی است. در حالی که رهایی، در معنایی برخلاف آزادی، با آگاهی و عمل فردی گره خورده است، که همزمان از دایره عمل و اراده فردی فراتر رفته و بعدی همگانی می یابد.

به این ترتیب می توان گفت که مجارستان بی تردید آزادی خود را بازیافته است (در سال ۴۵ از اسارت آلمان و ۸۹ از یوق اسارت اتحاد جماهیر شوروی)، اما آنچه محل تردید است این است که، آیا این کشور از قید و بند قدرت های اشغالگر سابق رها شده است، یا این که جایگاه خودش را پیدا کرده است یا این که به صورتی ناخودآگاه، که نشانه های زیادی از آن دیده می شود، در مسیر بازگشت به ناسیونالیسمی تروماتیک در حال گام زدن است.

اگنس هلر با وجود موانع سختی چون ممنوعیت چاپ آثارش، و زیر کنترل و نظارت ماموران بودن و آزار و اذیت و تعقیب، به فعالیت هایش ادامه داد، اما در سال ۱۹۷۷ به همراه همسرش فرنک فهر تبعید از کشور زادگاهش را برگزید و در دانشگاهی در ملبورن استرالیا مشغول به کار تدریس شد. پس از مدتی این کشور را به مقصد آمریکا ترک کرد و در آنجا در سال ۱۹۸۶ با اخذ کرسی دانشگاهی هانا آرنت در رشته مطالعات اجتماعی در نیو اسکول نیویورک مشغول تدریس شد.

اگنس هلر دست از مارکسیسم شسته بود و به سمت ‌و سوی یک مسیر لیبرالیستی تر گام برمی داشت. در نوشته های فلسفی خود درباره مدرنیته نظریه ای پرداخت که بر تجربه ای رادیکال از تصادف و اتفاق بنا گردیده است.

بر سر شوق آمده ام تا از او درباره نویسنده و دیگر هموطن مجار او، ایمره کرتس، نظرخواهی کنم. او هم یکی دیگر از بازماندگان اردوگاه مرگ آشویتس بود، متفکری که تجربه هولوکاست را به اصلی اساسی برای درک و فهم فرهنگ مدرن غربی ما تبدیل کرد. اگنس هلر به این نکته اشاره می کند که ماجرای کرتس داستان دیگری دارد. تنها سوژه مورد علاقه او هولوکاست بود، که آثار و‌ نوشته هایش مدام به آن ارجاع می دهند.

«من نیز همانند او وضع و حالی تروماتیزه دارم، اما در خود حس و حال دیگری را پرورانده ام. به قول اسپنوزا، شور و اشتیاق و دلبستگی را تنها یا با کمک عقل مهار می کنی یا با هر چیز دیگری که نگذارد همه وجودت تحت پوشش و سیطره این اشتیاق قرار بگیرد. هر آینه، ایمره کرتس تنها به یک چیز شور و اشتیاق و دلبستگی داشت.»

من همچنین مایلم نظر او را درباره شاه-مفهوم کرتس (Kertesz) جویا شوم، این که هولوکاست نه یک امر تصادفی در تمدن غربی ما است، و نه یک وضعیت اضطراری است، بل که نتیجه آن است.

«البته دیگران نیز به این موضوع اشاره کرده اند، ولی نه، من در آن منطقی نمی بینم، چرا که همیشه راه های متقاطعی که به یک جا ختم شوند، وجود دارد. منظورم این است که من جنگ عالمگیر اول را همان گناه نخستین می دانم. اگر این جنگ بزرگ اتفاق نیفتاده بود، از توتالیتاریسم، فاشیسم، نازیسم یا بلشویسم هم خبری نبود. و به فراخور آن چیزی شبیه به آشویتس هم اتفاق نمی افتاد. من آنچه را که اتفاق افتاده است را نتیجه اجتناب ناپذیر این جنگ می دانم، اما آن را برآمده از مدرنیته یا فرهنگ مدرن غربی نمی دانم، چه آمریکا و انگلیس هم از این فرهنگ مدرن برخوردار بودند، ولی در آنجا فاجعه ای همانند فاشیسم، دیکتاتوری یا آشویتس تجربه نشد. مشکل اروپا به خاطر وجود ملیت گرایی قومیتی بود که به همه جای آن سرایت کرد، و بستر ایدئولوژیک بروز جنگ عالمگیر اول شد. هیچ چیزی در تاریخ اجتناب ناپذیر نیست. من دیدگاه هگلی به تاریخ ندارم، و به تصادف و امور اتفاقی باور دارم، و نیز به این که برای فرد انسانی آلترناتیوهایی وجود دارد. اما در عین حال به هگل حق می‌دهم که از پایان تاریخ سخن بگوید، اما این خود نمی تواند جلوی بروز رخدادی چون آشویتس را بگیرد، آن را ممکن می سازد، اما اجتناب ناپذیر نمی کند.»

⁃ لطفا نظرتان را درباره مفهوم ابتذال شر که مد نظر هانا آرنت بود، روشن بفرمائید.

«من علاقه ‌و احترام بسیار زیادی برای هانا آرنت به عنوان اندیشمند سیاسی قائل هستم، اما با مفهوم ابتذال شر او مشکل دارم، آن را نسبتا ضعیف می بینم، چون شر را هرگز امری مبتذل نمی دانم. این گونه نمی شود به موضوع شر نگاه کرد، چون معتقدم شر تنها از جانب آدم های شرور سر می زند و نه کس دیگر. بزرگترین مشکل من با این موضوع این است که آرنت موردی سیاسی را از یک اساس فلسفی بد و ناجور نتیجه گیری می کند. زنی که همواره درباره قوه داوری قلم زده است، اینجا می بینیم که خودش بر آن احاطه نداشته است. او هر آنچه را که در کتابش آورده است، بر بستر گفته های آیشمن، همانگونه که او در دادگاهش در اورشلیم اظهار و رفتار کرده، بنا نهاده است، و به تبع آن هم، هر آنچه‌ که در این کتاب درج گردیده، نادرست است.»

اگنس هلر به این نکته اشاره می کند، که آیشمن در جریان دادگاهش در اورشلیم برای تبرئه خود به این بهانه متوسل شده بود که، چون او یک بوروکرات، یک مجرم پشت میز نشین، متخصص امور لجستیک بوده، توسط نازیست ها برای سازمان دهی و نظارت بر دیپورت یهودیان اروپا و انتقال آنان به اردوگاههای کار اجباری مورد استفاده قرار گرفته است.

«آیشمن برای من آن آیشمن در اورشلیم نیست، بل که آیشمن در بوداپست است، یعنی همان کسی که اخراج و تبعید نیم میلیون یهودی از خاک مجارستان را مدیریت کرده است. چون او مرتکب اعمال پلیدی شد، بنابراین آدم پلیدی بوده است. همین قدر هم کافی است. تمام! هانا آرنت نمی تواند مصاحبه آیشمن در آرژانتین با یک‌ افسر سابق اس اس را انکار کند. آیشمن در این مصاحبه خودش را به عنوان یک ایدآلیست، یک آرمانگرا، معرفی می کند، که با تمام وجودش حامی نازیسم بوده است، از جمله هوادار برنامه موسوم به‌ راه حل نهایی.»

 
ملیت گرایی قوم-مدار

بسیاری از تجزیه و تحلیل های اگنس هلر در خصوص مدرنیته و دوران معاصر را به اجبار به حال خود واگذاشته، به سراغ چگونگی نگرش و نگاه او به مجارستان برویم، که همانند دیگر کشورهای بلوک شرق در سال ۱۹۸۹ به آزادی دست یافت، اگرچه هلر ابتدا در سال ۲۰۰۹ بود که به آنجا نقل مکان کرد. به کشوری که به گفته خودش دیگر قابل شناخت نبود. او کشورش را به خاطر شیوه حکمرانی تمامیت خواهانه اش ترک کرده بود و سال‌های زیادی را در یک دموکراسی لیبرال زیسته بود. به همین خاطر نگاه او به مجارستان همانند نگاه یک آمریکایی به این کشور بود، گرچه او به ساده لوحی خود در این مورد اقرار می کند.

«فکر می کردم، مجارستان بعد از ۸۹ میلادی میل تبدیل شدن به یک دموکراسی لیبرال را دارد، اما امیدم نقش بر آب شد، نه تنها من، بل که همه امیدشان به ناامیدی گرایید.»

اگرچه نحوه به قدرت رسیدن اوربان در این کشور ابتدا او را شگفت زده کرد، اما از آن تاریخ به بعد او تجزیه و تحلیل های دقیق و موشکافانه ای درباره مسیر به قدرت رسیدن او و امکان حفظ آن در درازمدت ارائه کرده است. او قبل از هر چیز به سراغ موضوع استفاده از اصطلاح پوپولیسم می رود تا با توسل به آن به توصیف رخدادهای مجارستان بپردازد.

«چیز چندان خوبی نیست، چرا که در مقام توصیف آنچه را که باید، توصیف نمی کند. پوپولیسم رابطه خاصی با فقرا دارد. در مجارستان، که فقرا در آن فقیرتر و اغنیا غنی تر می شوند، به طور کلی با هیچ شکل و گونه ای از پوپولیسم روبرو نیستیم. اوربان از یک رتوریک یا آرایش کلام ناسیونالیستی استفاده می کند، نفرت را به سمت و سوی خارجی ها یا بیگانگان هدایت و بسیج می کند، و این هیچ ارتباطی با پوپولیسم ندارد. در این جا با چیزی به نام ناسیونالیسم قوم-مدار مواجه ایم.»

اگنس هلر معتقد است برای فهم و درک بهتر اوضاع ناچاریم مقایسه مان با شرایط موجود در دهه سی میلادی و ترس مان از ظهور یک تمامیت خواهی جدید را نادیده بگیریم.

«آن جریانات دیگر اهمیت خود را از دست داده اند. مفاهیمی چون فاشیسم، نازیسم، استالینیسم دیگر مناسبتی ندارند. این مفاهیم به جامعه طبقاتی تعلق دارند، که دستیابی به قدرت در آن فقط از طریق اعمال زور و خشونت ممکن است. ما دیگر با جامعه طبقاتی طرف نیستیم، بل که با جامعه توده ای سروکار داریم. دیگر حتی فقرا نیز به طبقه خاصی تعلق نداشته و دارای منافع طبقاتی مشترک نیز نیستند. از مجارستان نمی توان به عنوان یک کشور فاشیستی نام برد، چرا که در این جا با احزاب مخالف طرفیم، و رژیم هم یک رژیم تمامیت خواه نیست. اوربان با لطف و رحمت مردم بر سر کار آمده است و نیز با رای اکثریت درست مانند پوتین و اردوغان.»

از این رو اگنس هلر ترجیح می دهد از اوربان به عنوان یک مستبد و خودکامه و از مجارستان به عنوان کشوری استبدادی نام ببرد، تا یک دموکراسی غیرلیبرال، رژیمی فاشیستی، قدرتی مطلقه و یا دولتی مافیایی، همانند بسیاری دیگر، بل که آن را ترجیحن یک رژیم استبدادی و خودکامه می نامد، چرا که در مجارستان با پدیده تازه ای روبرو هستیم. هلر با توصیفی دقیق نشان می دهد، چگونه اوربان از سال ۲۰۱۰ با طرح و نقشه ای به دقت طراحی شده، قدرت را در انحصار خود و حزب خودش فیدس درآورده است.

«فیدس، حزب حاکم مجارستان، دیگر نه یک حزب، بل که ابزاری برای تبدیل اراده و تصمیمات فرد در قدرت است، درست همانگونه که حزب کمونیست یک حزب نبود، بل که ماشینی بود که خواست و اراده کمیته مرکزی حزب را پیش می برد.»

هلر به توصیف چگونگی تغییر و تحول تدریجی مجارستان از طریق تغییر قانون اساسی، محدود کردن آزادی مطبوعات و کنترل آشکار رسانه ها‌ می پردازد. مفهوم کلیدی او فئودالیزاسیون مجدد است. نحوه و طریقه بده بستان، یعنی دادن، گرفتن و دادن مجدد شباهت زیادی به فئودالیزم دارد تا به شیوه معمول فساد سرمایه داری.

«دولت اوربان الیگارشی ویژه خودش را برقرار کرده است، ثروت آنها به طور کامل و تمام عیار مشروط به الطاف حزب است. اوربان توانایی ثروتمند ساختن آدم‌ها را دارد، اما اگر از آنها نافرمانی ببیند هم می تواند حمایت و پشتیبانی خود را در اولین فرصت از آنها دریغ کند. درست همانگونه که پادشاهی نواحی گوناگون سرزمینش، قصرها، القاب و امتیازاتش را میان اشرافیان و نجبای حامی خود تقسیم می کند، و در صورت عدم حمایت از جانب ایشان مصادره می کند. مجارستان اکنون از اتحادیه اروپا کمک های مالی دریافت می کند، و این کمک های مالی دوباره به صورت مقرری سالیانه تقسیم می شود. این به معنای نقض و وارونه سازی مفهوم دولت رفاه است، که کمک های مالی در آن به نفع فقیرترین ها در جامعه تقسیم می شود.»

هلر با یک برآورد تخمینی غیرقابل اثبات معتقد است حدود ۲۰ تا ۳۰ درصد از منابع اتحادیه اروپا به جیب نزدیکان ویکتور اوربان، نخست وزیر مجارستان، سرازیر می شود.

او به ویژگی دیگری نیز اشاره می کند، که میزان قدرت و نفوذ اوربان در این کشور را توضیح می دهد: در مجارستان هیچ پیشینه و سابقه ای برای دموکراسی لیبرال وجود ندارد.

«مجارستانی ها همیشه رعیت بوده اند تا شهروندان جامعه ای باز و آزاد. آنها به رژیم های تمامیت خواه و حکومت های مطلقه و استبدادی عادت دارند. بخش های قابل توجه ای از جمعیت منتظر صدور احکام و اوامر از بالا هستند، و مطالبات خود را از حاکمیت درخواست می کنند. آنها عادت ندارند که با انتخاب های خودشان زندگی کنند. مردم هیچ تصوری از مفهوم دموکراسی ندارند. سوای عده ای چند هزار نفره از روشنفکران، کسی برای آزادسازی کشور در سال ۱۹۸۹ مبارزه نکرد. مجارستان آزادی خود را همانند یک هدیه تولد دریافت کرد. نمایندگان حزب کمونیست و احزاب نوپا در اطراف میزگرد نشستند و بر سر یک مرحله انتقالی مسالمت آمیز برای این کشور به توافق رسیدند.»

حال اگر نگاهمان را از مجارستان برگرفته و آن را به جانب کل اروپا در تمامیت آن بگردانیم، آنگاه اگنس هلر چه نظر و نگاهی به آینده دارد.

«مفهوم و معنای دموکراسی در طول تاریخ به دفعات گوناگون دستخوش تغییر و تبدیل گشته است. ابتدا کانت بود که گفت دموکراسی با توده و اجتماع کثیر آدمیان در یک جا پاگرفتنی نیست. امروزه دیگر همه به آزادی و رهایی دست یافته اند، و این خود به ایجاد یک جامعه توده ای منجر گردیده است. این تصور که احزاب گوناگون در اروپا طبقات اجتماعی و منافع متفاوتی را نمایندگی می کنند، دیگر مدتها است که اعتبارش را از دست داده است. سوسیالیست ها و محافظه کاران هر کدام شان به لایه هایی در جامعه متوسل می شدند که حامی آنها بود، حال آن که همه این ها اهمیت خود را از دست داده اند. احزاب سوسیال دموکرات هنوز هم حضوری آشکار دارند، اما از اهمیت آنها بتدریج ‌و روز به روز کاسته می شود. من عاشق کسی مانند ماکرون هستم، اما او براستی نماینده چه کسانی است؟ باید این باور را به خود بقبولانیم، که در جامعه بی طبقه تنها یک ایدئولوژی حرف اول را در جذب توده ها می زند و آن سیاست هویتی است.

هویت ملی از آغاز جنگ جهانی اول در اروپا حاکم بوده است. این هویت از تابعیت شهروندی سرچشمه گرفته است، که در اکثر کشورهای اروپا رنگ و لعاب قومی یا قومیتی دارد. به همین خاطر نیز سیاست هویتی قدرتمند حاکم در اروپا در دوران کنونی ناسیونالیسم قوم-مدار است. از همین رو ناسیونالیسم قوم-مدار را بزرگ‌ترین خطری می دانم که آینده اروپا را تهدید می کند، و این در حالی است که هنوز هیچ حزبی به فکر یافتن پادزهری برای مقابله با این زهر نیفتاده است.»

اگنس هلر شور و علاقه ای به بحث و گفتگو پیرامون ارزش های اروپایی نشان نمی دهد. برای او ارزش های اروپایی در این خلاصه شده است، که در اروپای سده بیست یک صد میلیون انسان در خاک اروپا به خاک و خون کشیده شدند.

«تاریخ را به خاطر بسپارید. اگرچه آلمانی ها قیصر ویلهلم را از یاد برده اند، اما هولوکاست را از خاطر شان نزدوده اند. آنها علل بروز جنگ جهانی اول را از یاد برده اند. ما اکنون به سال‌های آغازین جنگ عالمگیر اول، به ۱۹۱۴ بازگشته ایم. این که کشورهایی مانند ایتالیا، لهستان، مجارستان و ناسیونالیست های قوم-مدار در دیگر کشورهای اروپا به اتحادی برای مبارزه علیه بروکسل دست پیدا کنند، امکانش کم نیست. آنها نمایندگان ارزش ها و ایدئولوژی های پوچ گرایانه‌ اند. آنها هیچ برنامه ای برای آینده و هیچ چیز مربوط به آینده ندارند، و تنها از حمایت کردن از ما داد سخن می دهند، و طرف مقابل آنها هم هنوز به فکر یافتن یک ایدئولوژی مثبت که مغایر با تمامیت خواهی و جزم گرایی است، نیفتاده است.»

و به سخنانش ادامه می دهد.

«کاش هیچ سیاست هویتی دیگری در میان نباشد. در آمریکا هم وضع بهتر از این نیست، چپ گرایان در آنجا یک سیاست هویتی دیگر را پیش می برند، سیاهان برای سیاهان، زنان برای زنان، #می-تو علیه مردان. در وضعیت کنونی هر آنچه سیاست هویتی محسوب می شود، به سیاست بیولوژیک بدل گشته، همه چیز از جوهری بیولوژیک برخوردار گشته است. همه ما تقسیم شده ایم به مجارستانی، آلمانی، دانمارکی، و از همه آنهای دیگر متفاوت هستیم، و این تفاوت بر ذات بیولوژیک ما استوار است.»

او رشته کلامش را لحظه ای قطع می کند، و در حالی که نگاهش را مستقیم به نگاه من دوخته، اسم آن چیزی را به زبان می آورد که بیشتر از هر چیز دیگری در دوره کنونی به ترس او دامن زده است: برگزیت.

«انگلستان نام این فاجعه تازه است. من آن را پیش بینی نمی کردم. پیش بینی من این بود که اروپا به خاطر پیشبرد سیاست هویتی خود به ورطه نابودی سقوط کند، حال آن که من باور عمیقی نسبت به دو کشور با سنت دیرینه لیبرال دموکراسی داشتم، یعنی انگلستان و آمریکا. در سال‌های وقوع جنگ جهانی این دو جزو قدرت های تمامیت خواه نبودند، آنها ناجی اروپا در زمان بروز مخاطرات بزرگ بودند. اما اکنون شاهدیم چگونه همان چیزی که در باقی کشورهای اروپا اتفاق افتاده، یعنی چیرگی ناسیونالیست های قوم-مدار ، در انگلیس نیز دارد رخ می دهد، دیگر سخنی از جریان های چپ و راست در میان نیست، بل که سخن اصلی تنها بر سر موافقان و مخالفان برگزیت است. اما نکته جالب قضیه در این است که اروپایی بودن، خود را در ترک کردن یا بریدن از اتحادیه اروپا نشان می دهد.»

⁃ پس آیا هیچ امیدی برای اروپا متصور هستید؟


«نمی خواهم از واژه امید استفاده کنم، اما با توسل به اسپینوزا و گوته می گویم، بیم و امید حس و حال خوبی در ما برنمی انگیزند. باید کاری کرد، نه این که فقط امیدوار بود، باید گفت و نوشت. وانگهی اگر اروپا به سمت و سوی ناسیونالیسمی قوم-مدار و مخالف ارزش‌های لیبرال برود، آنوقت شاهد مرگ و نابودی اتحادیه اروپا خواهیم بود، چرا که ناسیونالیسم نه عامل اتحاد و وحدت، بل که همواره باعث جدایی و تفرقه میان انسان‌ها بوده است. ما هرگز نتوانستیم یک قانون اساسی اروپایی داشته باشیم، و به تبع آن هیچ گاه نیز به هویتی اروپایی دست نیافتیم. ما قربانی خطاهای بیشمار دیوانسالاران یا بروکراتها شده ایم، حال آن که اتحادیه اروپا آخرین شانس اروپای قاره ای برای ایفای نقش یک بازیگر سیاسی و فرهنگی مهم در صحنه جهانی است.»

آیا معتقدید که اروپا همچنان خواهد توانست نقشی در جهان ایفا کند؟

«از نظر اقتصادی نقش کم اهمیتی خواهد داشت، اما از لحاظ علمی به هیچوجه. اگرچه مدرنیزاسیون یک کشف اروپایی است، وانگهی مدرن بودن دیگر به امری جهانگیر بدل گردیده است، و اروپا دیگر از جایگاه ویژه ای برخوردار نیست. شما دیگر نمیدانید اجناس و کالاها در کجاهای دنیا ساخته و پرداخته می شوند، معماری اروپایی دیگر اروپایی نیست. در چین شاهد اجرای موسیقی وردی و موتزارت هستیم، مطرح ترین نوازندگان ویولون در دنیا یا چینی هستند یا ژاپنی. اروپایی ها همیشه جزو پایین ترین ها هستند. درست است که مفاهیمی چون پسامدرنیسم، و البته، باور به ارزش‌های جهانشمول (اونیورسالیسم)، از برساخته های ما اروپایی ها است، اما این دو نیز دیگر به اموری جهانگیر بدل گردیده اند. اگرچه دموکراسی لیبرال و اتحادیه اروپا نیز مفاهیمی اروپایی هستند، اما خود این اروپا نیز بدون تلاش و کوشش کافی ما اروپایی ها به موزه ای برای باقی مردم دنیا تبدیل خواهد شد.»، بانوی سالخورده‌ ما، پیش از آنکه برخیزد و بگوید باید به قطار شب فرانکفورت برسد، کلام آخر خود را با نقل قولی از چرچیل به پایان می برد. «اگر رم می‌تواند نابود شود، چرا اروپا نتواند.»

لینک مطلب:

https://www.information.dk/kultur/2019/06/agnes-heller-stoerste-fare-europas-fremtid-etnisk-nationalisme?lst_srs

*****

از سري تازه گفتگو با روشنفكران اروپایی

اروپا بر سر دوراهي ایستاده است. سال به سال شاهد برآمدن احزاب و جنبش هاي تازه، و محو شدن احزاب قديمي حامي جامعه از صحنه هستیم. بحران هاي مالي، پناهجويي، آب و هوايي و بحران سياسي به شكاف عميقي در سرتاسر اروپا دامن زده است.

انتخابات پارلمان اروپا در تاريخ ٢٦ مي امسال از منظر تاريخ يك رخداد سياسي پر اهميت در گستره عمومي اروپا محسوب می شود.

روزنامه انفورماسيون براي اين منظور با ده روشنفكر مطرح اروپايي، از شرق و غرب، تا شمال و جنوب اروپا، نشست و ديدار برگزار مي كند. اين ده شخصيت به توصيف آن ویژگی ها و مختصاتی خواهند پرداخت كه از ما انسانهايي اروپايي ساخته است، و اين كه چگونه ما ميراث خواران تاريخ مان شده ایم و به درك و فهم عصر كنوني دست يافته و آينده مشترك و جمعي مان را مي سازيم.

********


Delicious Delicious



 
جستجو
جستجوی فيلم، کارگردان، بازيگر..:

fa en


سايت های سينمايی!
 

Find a birthday!


پيوندها
 
مجله ۲۴
آدم برفی ها
دیتابیس فارسی فیلم های سینمایی
کافه سينما
سينمای ما
سينمای آزاد
 

اخبار روز ايران
[ Yahoo! News Search ]

Search Yahoo! here
 
 [ Yahoo! ]



options