اگر صلح نوعي جايزه بود
سلمان رشدي November 06, 2023
برگردان: عرفان ثابتي منبع: آسو
.. به قول کنستانتين کاوافي، «بربرها امروز ميآيند»، و تنها چيزي که ميدانم اين است که پاسخ بيفرهنگي هنر است، پاسخ توحّش تمدّن است، و در هر جنگي شايد هنرمندانِ جورواجور ــ فيلمسازان، بازيگران، آوازهخوانان، و، آري، شاغلان به هنر باستانيِ کتاب ]نويسندگان[ ــ هنوز بتوانند، در کنار يکديگر، بربرها را از دروازهها برانند...
در ابتدا اجازه دهيد که براي شما داستاني تعريف کنم. روزي روزگاري دو شغال به نامهاي کاراتاکا («محتاط») و داماناکا («متهوّر») ميزيستند. آنها در صف دومِ ملتزمينِ رکابِ شيرشاه، پينگالاکا، قرار داشتند اما جاهطلب و نيرنگباز بودند. يک روز، صداي غرّشي در جنگل شيرشاه را به هراس افکند. شغالها ميدانستند که اين صداي يک گاو نرِ است و نبايد از آن ترسيد. آنها گاو را متقاعد کردند که به محضر شيرشاه شرفياب شود و اظهار دوستي کند. شير و گاو دوست شدند، و شيرشاه به نشانهي قدرداني از آن دو شغال، آنها را در صفِ اول ملتزمينِ رکابِ خود قرار داد. متأسفانه شير و گاو آنقدر غرق در گفتوگو با يکديگر شدند که سرانجام شير از شکار بازماند و ملتزمينِ رکابش به گرسنگي افتادند. بنابراين، شغالها شير را متقاعد کردند که گاو سرگرم دسيسهچيني براي قتلِ اوست، و در نتيجه شير و گاو به جانِ يکديگر افتادند و گاو کشته شد، و همه با خوردن گوشتِ او سير شدند. آن دو شغال بيش از پيش مقرّبِ درگاهِ شاه شدند، چون به او دربارهي دسيسهچينيِ گاو هشدار داده بودند. آن دو نزد ديگر حيواناتِ جنگل هم ارج و قربي فزون يافتند، البته بهاستثناي گاوِ بيچاره ــ اما اين مسئله اهميتي نداشت چون او ديگر زنده نبود و به طعمهي لذيذي براي ناهارِ ديگران تبديل شده بود.
اين داستان کموبيش چارچوب اصليِ اولين و طولانيترين بخش از کتاب پنچاتنترا ــ مجموعهاي از حکايتهاي حيوانات ــ را شکل ميدهد.[1] عنوان اين بخش چنين است: «در باب اختلاف انداختن ميان دوستان.» سومين بخش از اين کتاب «جنگ و صلح» نام دارد، همان عنواني که بعدها بر جلد کتابِ معروفِ ديگري هم نقش بست. اين بخش جنگ ميان کلاغها و جغدها را شرح ميدهد، جنگي که در پي مکر و نيرنگِ يک کلاغ حقّهباز به شکست و نابوديِ جغدها ميانجامد. من در رمان شهر پيروزي از اين داستان الهام گرفتم.
آنچه هميشه مرا مجذوب داستانهاي پنچاتنترا کرده اين است که بسياري از اين داستانها موعظه نميکنند و دربارهي نيکي يا فضيلت يا صداقت يا خويشتنداري درسِ اخلاق نميدهند. در اين داستانها اغلب مکر و نيرنگ و بياعتنايي به اصول اخلاقي به پيروزي ميانجامد. در اين داستانها آدمخوبها هميشه پيروز نميشوند. (حتي هميشه معلوم نيست که آدمخوبها چه کساني هستند.) به همين دليل، اين داستانها بهطرز شگفتانگيزي مدرن به نظر ميرسند، زيرا ما خوانندگانِ معاصر در دنيايي آکنده از بيشرمي و مکر و نيرنگ و بياعتنايي به اصول اخلاقي زندگي ميکنيم، دنيايي که در آن آدمبدها اغلب همهجا پيروز شدهاند.
در رمانِ هارون و درياي قصّهها، هارون از پدرِ قصّهگويش ميپرسد: «اين همه داستان از کجا سرچشمه ميگيرد؟» مهمترين بخشِ پاسخ اين است که داستانها از ديگر داستانها سرچشمه ميگيرند، از دريايي از داستانها که همهي ما از آن ميگذريم. البته اين يگانه منشأ داستانها نيست: داستانها از تجربهي خودِ قصّهگو و عقايدش دربارهي زندگي، و همچنين از زمانه و روزگاري که او در آن به سر ميبرد، سرچشمه ميگيرند. اما ريشهي اکثرِ داستانها را بايد در ديگر داستانها جُست، داستانهايي که به لطف ترکيب و تلفيق و تغيير، به داستانهاي جديدي تبديل ميشوند. اين همان فرايندي است که از آن با عنوان تخيّل يا خيالپردازي ياد ميکنيم.
من هميشه از اسطورهها، افسانهها و قصههاي عاميانه الهام گرفتهام، نه به اين علت که در آنها چيزهاي خارقالعادهاي مثل حيواناتِ سخنگو يا پريدرياييهاي افسونگر وجود دارد، بلکه چون حقيقتي را بيان ميکنند. براي مثال، داستان اورفئوس و اوريديس، که در رمان زمين زير پاي او از آن الهام گرفتم، را ميتوان در کمتر از صد کلمه تعريف کرد، اما اين داستان پرسشهاي مهمي را دربارهي رابطه ميان هنر، عشق و مرگ مطرح ميکند. اين داستان ميپرسد: آيا عشق ميتواند، به کمک هنر، بر مرگ غلبه کند؟ و شايد چنين پاسخ ميدهد: مگر نه اين است که مرگ، بهرغم هنر، بر عشق غلبه ميکند؟ شايد هم به ما ميگويد که هنر به هر دو موضوع عشق و مرگ ميپردازد و آنها را به داستانهايي جاودانه تبديل ميکند و به اين ترتيب از هر دو فراتر ميرود.
خزانهي اسطوره واقعاً غني است. نه تنها اساطير يوناني وجود دارد بلکه اِداي منظوم و منثور (Prose and Poetic Edda) هم سرشار از اسطورههاي اسکانديناوياند. ازوپ، هومر، حلقهي نيبِلونگ، افسانههاي سلتي، و سه مجموعهي مهمِ اسطورههاي اروپايي: اسطورههاي فرانسوي، مجموعهداستانهايي دربارهي شارلماني ]بنيانگذار امپراتوري کارولنژي در قرون وسطي[؛ اسطورههاي رُمي دربارهي يونان و رمِ باستان؛ و اسطورههاي بريتانيايي دربارهي شاه آرتور. در آلمان هم قصههاي عاميانهاي وجود دارد که توسط ياکوب و ويلهم گريم گردآوري شده است. اما در هند، پيش از آنکه با اسطورهها و داستانهاي ديگر نقاط دنيا آشنا شوم، با داستانهاي پنچاتنترا بزرگ شدم، و امروز هم دوباره به سراغ اين شغالها و کلاغهاي مکّار و همتايانشان ميروم تا با الهام از آنها داستانِ بعديام را خلق کنم. هرگاه به سراغ اين داستانها رفتهام، دستِ خالي برنگشتهام. هرچه بايد دربارهي خوبي و بدي، آزادي و اسارت يا منازعه بدانم در اين داستانها هست. اما براي عشق بايد به سراغ داستانهاي ديگري بروم.
***
امروز که براي دريافت جايزهي صلح اينجا ايستادهام، از خود ميپرسم: «دنياي قصهها و افسانهها دربارهي صلح به ما چه ميگويد؟»
پاسخ چندان خوشايند نيست. هومر به ما ميگويد که صلح پس از يک دهه جنگ برقرار ميشود، وقتي که همهي عزيزانمان جان باختهاند و تروا ويران شده است. اسطورههاي اسکانديناوي به ما ميگويند که صلح پس از «رگناروک» ــ افول خدايان ــ رخ ميدهد، وقتي که خدايان دشمنانِ ديرينِ خود را نابود ميکنند اما خودشان هم به دستِ آنان از بين ميروند. و پنچاتنترا به ما ميگويد که صلح ــ مرگ جغدها و پيروزيِ کلاغها ــ تنها پس از مکر و نيرنگ به دست ميآيد. اگر براي لحظهاي از افسانههاي قديمي صرفِ نظر کنيم و به دو قصّهي محبوبِ تابستانِ امسال بنگريم، ميبينيم که فيلم «اوپنهايمر» به ما يادآوري ميکند که صلح فقط وقتي برقرار شد که دو بمب هستهاي ــ پسربچه و مرد چاق ــ روي مردم هيروشيما و ناگازاکي افتاد؛ فيلم بسيار پرفروشِ «باربي» هم نشان ميدهد که صلحِ پايدار و خوشبختيِ ناب، در دنيايي که هر روزش بيعيبونقص است، فقط در يک جهانِ مصنوعيِ صورتيرنگ وجود دارد.
و ما اينجا در حالي براي سخن گفتن از صلح دورِ هم جمع شدهايم که در جايي نه چندان دور ]در اوکراين[ جنگ با شدّت ادامه دارد ــ جنگي برخاسته از استبدادِ يک نفر و چشمِ طمعِ او به قدرت و پيروزي. در همين حال، جنگِ تلخِ ديگري هم در اسرائيل و نوار غزه درگرفته است. اکنون صلح به نوعي خيالبافيِ ناشي از مصرف مواد مخدّر شباهت دارد. دو طرفِ منازعه حتي نميتوانند بر سرِ معناي اين کلمه با يکديگر توافق کنند. براي اوکراين، صلح به معناي چيزي بيش از توقف جنگ است. براي اوکراين، صلح به معناي بازپسگرفتن اراضيِ اشغالي و تضمين استقلالش است. صلح براي دشمنِ اوکراين، به معناي تسليم شدن اوکراين است. يک کلمهي واحد، با دو تعريفِ ناسازگار. صلح براي اسرائيليها و فلسطينيها حتي از اين هم بعيدتر به نظر ميرسد.
برقراريِ صلح دشوار است. و با اين همه، ما در آرزوي آن به سر ميبريم، نه فقط صلحِ بزرگي که در پايان جنگ حاکم ميشود، بلکه همچنين صلح و آرامش در زندگيِ خصوصيمان. والت ويتمن صلح را خورشيدي ميدانست که هر روز بر ما ميتابد:
اي خورشيدِ صلح واقعي! اي آفتابِ رخشان!
اي آزاد و سرخوش! اي آنکه اينجا در انتظارت نغمه ميسرايم!
آفتابِ عالمتاب به اوجِ آسمان صعود خواهد کرد
و تو هم، اي آرمانِ من، بيترديد به اوجِ آسمان خواهي رسيد!
صلح «آرمان» ويتمن بود. اجازه دهيد که نظرِ او را بپذيريم که بهرغم همهي دشواريها، ميارزد که مشتاقانه در طلب صلح باشيم. پدر و مادرم با او همعقيده بودند زيرا مرا «سلمان» ناميدند، اسمي مشتق از واژهي «سلامت»، به معناي «صلح» و آرامش. «سلمان» يعني «آرام» و صلحجو. از قضا، من پسربچهاي بسيار ساکت، مؤدب، درسخوان، و ذاتاً آرام بودم. مشکل بعدها شروع شد.
***
اگر آثارِ من از قصهها متأثر بوده، بيترديد جايزهي صلح هم نوعي قصهپردازي است. به نظرم ايدهي جالبي است که صلح خودش ممکن است جايزه باشد ــ يعني اينکه گروهي از خيّرينِ خردمند آنقدر قدرتمندند که ميتوانند جايزهي صلحِ يک سال را به يک نفر، و نه بيشتر، اهدا کنند. آري، صلحِ خجسته، نه صلحي پيشپاافتاده بلکه صلح نابِ فرانکفورتي، صلح يک سالِ کامل، را همچو شرابِ ناب در يک بطريِ چشمنواز، به يک نفر اهدا ميکنند. اين جايزهاي است که با کمال ميل دريافت ميکنم. حتي دارم فکر ميکنم که دربارهاش داستاني با اين عنوان بنويسم: «مردي که صلح را به صورت جايزه دريافت کرد.»
اين داستان در يک روستا رخ ميدهد ــ شايد در بازارِ مکارهي روستا. بعضي از اهالي سرگرم همان مسابقههاي مرسوم بر سرِ بهترين شيرينيها، کيکها و هندوانهها هستند و بعضي ديگر از طريق حدس و گمانهزني دربارهي وزن خوکِ يک کشاورز به رقابت با يکديگر مشغولاند. يک فروشندهي دورهگردِ ژندهپوش سوار بر گاري از راه ميرسد، و ميگويد که اگر قضاوت دربارهي مسابقات را به او واگذار کنند بهترين جايزهها، جوايزي بينظير، را به برندگان اهدا خواهد کرد. او با صداي بلند ميگويد: «بهترين جوايز! بشتابيد! بشتابيد!» و روستاييانِ سادهدل هم پيشنهادِ او را ميپذيرند، و آن فروشندهي دورهگرد بطريهاي کوچکي را به هر يک از برندگان اهدا ميکند، بطريهايي با برچسبِ «حقيقت»، «زيبايي»، «آزادي»، «نيکي»، و «صلح». روستاييان مأيوس ميشوند. آنها ترجيح ميدادند که جايزهي نقدي دريافت کنند. طي يک سالِ پس از اين بازارِ مکاره، اتفاقات عجيبي رخ ميدهد. برندهي جايزهي «حقيقت» بعد از نوشيدن مايع درون اين بطري، شروع به رنجاندن ديگر روستاييان ميکند و آنها را از خود فراري ميدهد زيرا رک و پوستکنده نظرِ واقعياش را دربارهي آنها بيان ميکند. برندهي جايزهي «زيبايي» پس از نوشيدن از آن بطري، دستکم به نظرِ خودش، زيباتر و در عين حال بهطور تحملناپذيري مغرور ميشود. بيبندوباريِ برندهي جايزهي «آزادي» بسياري از ديگر روستاييان را شگفتزده ميکند، و آنها به اين نتيجه ميرسند که حتماً آن بطري حاويِ نوعي مشروب الکليِ قوي بوده است. برندهي جايزهي «نيکي» خود را قدّيس ميخوانَد، و ديگران هم رفتارش را غيرقابلتحمل مييابند. برندهي جايزهي «صلح» فقط زير يک درخت مينشيند و لبخند ميزند. لبخند زدن، در حالي که روستا دچار آنهمه مشکل است، بهشدت آزارنده است.
يک سالِ بعد، وقتي اين بازارِ مکاره دوباره برگزار ميشود، آن فروشندهي دورهگرد بازميگردد اما او را از روستا بيرون ميکنند. روستاييان فرياد ميزنند: «از اينجا برو! ما اينجور جايزهها را نميخواهيم. يک قالب پنير، يک تکه ژامبون، يا يک مدالِ درخشان آويخته به روباني قرمز. اينها جوايز عادي است. ما اينها را ميخواهيم.»
***
شايد اين داستان را بنويسم، شايد هم ننويسم. دستکم، ميتواند به شکل طنزآميزي به نکتهي مهمي اشاره کند: مفاهيمي که به نظر همهي ما فضيلتاند، بسته به تأثيرشان بر دنياي واقعي و زاويهي ديدِ ما، ممکن است رذيلت تلقّي شوند. در کتاب ويکُنت دونيمشده، اثر ايتالو کالوينو، قهرمانِ داستان بر اثر اصابت گلولهي توپي به سينهاش دقيقاً از وسط دوشقّه ميشود. هر دو نيمتنه زنده ميمانند، يک پزشکِ ماهر زخمهاي آنها را مرهم مينهد، و بعد از آن معلوم ميشود که اين ويکنت نه تنها از نظر جسماني بلکه از نظر اخلاقي هم دوشقّه شده است؛ حالا يکي از اين دو نيمه به طرز شگفتانگيزي خوب، و نيمهي ديگر بهطور باورنکردني بد است. با وجود اين، معلوم ميشود که هر دو نيمه به يک اندازه به دنيا آسيب ميرسانند و سر و کلّه زدن با هر دو به يک ميزان ناخوشايند است. سرانجام همان پزشکِ ماهر اين دو نيمه را به يکديگر ميدوزد و، دوباره، مثل هر انساني، به پيکري واحد با اخلاقي گونهگون تبديل ميشود.
***
تقديرم چنين بوده که در ساليانِ درازِ گذشته از بطريِ «آزادي» نوشيدهام و بنابراين کتابهايم را بدون هيچ محدوديتي نوشتهام، و حالا، در آستانهي انتشار بيستودومين کتابم، بايد بگويم که در بيستويک مورد از اين بيستودو مورد، نوشيدن اکسيرِ آزادي برايم گوارا بوده است. در تنها موردِ باقيمانده، يعني انتشار چهارمين رمانم، فهميدم ــ بسياري از ما فهميديم ــ که آزادي ميتواند به واکنش متضادي از طرف نيروهاي ناآزادي (unfreedom) بينجامد. در عين حال، آموختم که چطور با پيامدهاي اين واکنش مقابله کنم و، تا حدي که ميتوانم، همچون هنرمندي آزاد به کارِ خود ادامه دهم. علاوه بر اين، فهميدم که بسياري از ديگر نويسندگان و هنرمنداني هم که بر آزاديِ خود پاي فشردهاند با نيروهاي ناآزادي مواجه شدهاند. به اختصار بايد گفت که فهميدم که نوشيدن از جامِ آزادي ميتواند خطرناک باشد. اما همين امر دفاع از آزادي را برايم ضروريتر و حياتيتر کرد. اعتراف ميکنم که گاهي فکر کردهام که اي کاش اکسير صلح و آرامش نوشيده بودم و با لبخندي مليح و مسرتبخش در سايهي درختان به گذرانِ زندگي مشغول بودم. اما تقديرم چنين نبود و فروشندهي دورهگرد بطريِ ديگري را به من داده بود.
ما در زمانهاي به سر ميبريم که هرگز فکر نميکردم در زندگيام با آن مواجه شوم، زمانهاي که آزادي ــ و بهويژه آزادي بيان، که بدون آن دنياي کتابها پديد نميآمد ــ در همهجا آماج حملهي واپسگرايان، خودکامگان، پوپوليستها، عوامفريبان، خودشيفتگان و بيفکران است؛ زمانهاي که آموزشگاهها و کتابخانهها در معرض خصومت و سانسور قرار دارند؛ و زمانهاي که دينداريِ افراطي و ايدئولوژيهاي ارتجاعي بهزور وارد حيطههايي از زندگي شدهاند که جاي آنها نيست. بعضي از نيروهاي مترقّي نيز صداي خود را در حمايت از نوع جديدي از سانسورِ متعارف بلند کردهاند، نوعي از سانسور که خوب به نظر ميرسد و بسياري از مردم هم آن را داراي محاسني ميدانند. بنابراين، آزادي از طرف چپ و راست، و از سوي پير و جوان زيرِ فشار است. اين وضعيت بيسابقه است و ابزار ارتباطيِ جديدمان، اينترنت، هم آن را پيچيدهتر کرده است. در اينترنت، صفحات خوشنقشونگارِ آکنده از دروغهاي مغرضانه درست کنار صفحات مزيّن به حقيقت قرار دارند، و براي بسياري از مردم تشخيص دروغ از حقيقت دشوار است؛ در شبکههاي اجتماعي هر روز از ايدهي آزادي سوءاستفاده ميشود تا، اغلب، به سلطهي اوباش در فضاي مجازي مجال داده شود. به نظر ميرسد که صاحبان ميلياردرِ اين شبکهها به نحو فزايندهاي مايلاند که به اين امر دامن بزنند ــ و از آن سود ببرند.
وقتي سوءاستفاده از آزادي بيان تا اين حد رايج است چه بايد کرد؟ بايد با نيرويي تازه همان کاري را که هميشه لازم بوده است انجام دهيم: با سخنِ بهتر به سخنِ بد پاسخ دهيم، با روايتهاي بهتر با روايتهاي دروغ مقابله کنيم، با عشق به نفرت پاسخ دهيم، و عقيده داشته باشيم که حقيقت حتي در عصرِ اکاذيب هم ميتواند پيروز شود. ما بايد از آزادي بيان بهشدت دفاع کنيم و تا حد امکان تعريفي فراگير از آن ارائه دهيم. بنابراين، بيترديد بايد از سخني که ما را ميرنجاند دفاع کنيم؛ در غير اين صورت، به هيچوجه نميتوان گفت که داريم از آزادي بيان دفاع ميکنيم. بگذاريد هزار و يک نظر به هزار و يک شيوهي متفاوت بيان شود.
به قول کنستانتين کاوافي، «بربرها امروز ميآيند»، و تنها چيزي که ميدانم اين است که پاسخ بيفرهنگي هنر است، پاسخ توحّش تمدّن است، و در هر جنگي شايد هنرمندانِ جورواجور ــ فيلمسازان، بازيگران، آوازهخوانان، و، آري، شاغلان به هنر باستانيِ کتاب ]نويسندگان[ ــ هنوز بتوانند، در کنار يکديگر، بربرها را از دروازهها برانند.
برگردان: عرفان ثابتي
سلمان رشدي نويسندهي پانزده رمان است. آنچه خوانديد برگردان سخنرانيِ او، با عنوان اصليِ زير، به مناسبت دريافت «جايزهي صلح اتحاديهي ناشران و کتابفروشان آلمان» در نمايشگاه کتاب فرانکفورت در اکتبر 2023 است:
Salman Rushdie, ‘If peace were a prize’, The New Yorker, 31 October 2023.
[1] اين کتاب که حدود سه قرن پيش از ميلاد مسيح به زبان سانسکريت نوشته شده، پايه و اساس کتاب کليله و دمنه به زبان فارسي است. [م.]
اگر صلح نوعي جايزه بود
#عرفان_رضايي از کشتهشدگان اعتراضات آمل
|