Welcome to Online Film Home
Home :: Film News :: Find a Birthday :: Dark version :: Persian Weblog :: Forum :: Contact
  تالار گفتمان بحث آزاد تالار گفتمان بحث آزاد

 خوش آمديد مهمان                                 عضو شويد  وارد شويد جستجو  فهرست اعضای تالار

  تالار
  بحث آزاد

نسخه مناسب چاپ ارسال ج1608;ابيه  ارسال موضوع جديد

موضوع فریدون هویدا: آخرین باریابی من نزد شاه
فرستنده MansurehSagvand در تاريخ 18 ژوئن 2023 ساعت 10:44 بعدازظهر  
محل اقامت: Iran   تاريخ عضويت: 05 ژوئن 2023   تعداد ارساليها: ۱۲   مشاهده ی مشخصات MansurehSagvand مشخصات  جستجوی ارساليهای ديگر MansurehSagvandجستجو برويد به صفحه خانگی MansurehSagvand سايت نقل قول ارسالی MansurehSagvandنقل قول

آخرین باریابی من نزد شاه

فریدون هویدا

برگردان از فرانسه: اردشیر لطفعلیان

اشاره: در میان آنچه که فریدون هویدا، نویسنده و دیپلمات برجسته و آخرین نمایندۀ پیش از انقلاب ایران در سازمان ملل متحد به زبان فرانسه در اختیارم گذاشته بود به نوشته‌ای زیر عنوان Ma Dernière Audience Auprès du Chah (آخرین باریابی من نزد شاه) برخوردم که از نظر تاریخی شایان اهمیّت است. متن زیر برگردان فارسی آن همراه با فشرده‌ای از شرح حال نویسنده است.
اردشیر لطفعلیان



در بارۀ نویسنده: فریدون هویدا در ۱۳۰۳ در دمشق چشم به جهان گشود. پدرش از کارکنان رستۀ سیاسی وزارت امور خارجۀ ایران بود و در طول خدمت خود به ماموریتهایی در سوریه و عربستان سعودی و برخی دیگر از کشورهای عربی به اعزام شد. فریدون بخش اصلی تحصیلات خود را از دبیرستان تا دریافت دانشنامۀ دکتری در حقوق بین‌الملل از دانشگاه سوربن در فرانسه یا در کشورهایی که زیر نفوذ فرهنگی فرانسه قرار داشتند به انجام رسانید، به طوری که تسلّطش به زبان فرانسه بیش از فارسی بود.

او و برادرش امیر عباس هر دو پس از فراغت از تحصیل به خدمت وزارت خارجه در آمدند. فریدون هویدا در آغاز دهۀ ۱۳۳۰ در نیمۀ مأموریت خود در سفارت ایران در پاریس به یونسکو، ارگان فرهنگی سازمان ملل متحد پیوست و کارش در آن سازمان به مدت ده سال ادامه داشت. در این مدت برای “کایّه دو سینما”، (Les Cahiers du Cinema) مهمترین نشریۀ سینمایی فرانسه نیز به طور منظّم مقاله می‌نوشت و به عنوان یک منقّد صاحبنظر آثار سینمایی و نیز داستان‌نویسی با سبک و نگاه نو در آن کشور سرشناس شد.

با آغاز دورۀ نخست‌وزیری برادرش، در بهمن ۱۳۴۳ به مقام معاون امور اقتصادی و بین‌المللی در وزارت امور خارجه منصوب شد و شش سال عهده‌دار آن سِمَت بود. در ۱۳۴۹ کار خود را به عنوان سفیر ایران در سازمان ملل متحد آغاز کرد که تا وقوع انقلاب ادامه داشت. در ۱۹۶۲ داستان “قرنطینۀ” (Les Quarantaines) او به مرحلۀ نهایی انتخاب برای دریافت مهمترین جایزۀ ادبی فرانسه یعنی “گنکور” راه یافت.

او بعد از انقلاب و قتل سفّاکانۀ برادرش به دست دژخیمان نظامِبعد از انقلاب، کتاب “سقوط شاه” du Chah) (La Chute را به زبان فرانسه نوشت که به انگلیسی هم ترجمه شد. در این کتاب ضمن انتقاد شدید از راه و روش شاه که کشور را به پرتگاه انقلاب اکشاند، وی را مسؤل اصلی کشته شدن برادر خود توصیف کرد. از کتابهای دیگر فریدون هویدا می‌توان به “در زمینی شگفت”، “تاریخ رُمان پلیسی”، “عربها چه می‌خواهند؟” و “برفهای سینایی” اشاره کرد. وی با رُبرتو روسیلینی کارگردان پرآوازۀ ایتالیایی در نگارش سناریو برای مجموعۀ فیلم‌های او در بارۀ هند همکاری نزدیک داشت. فریدون هویدا در اواخردهۀ ۱۹۹۰ از نیویورک به حومۀ واشنگتن (کلیفتون، ویرجینیا) نقل مکان کرد. از آنجا که من در سالهای اشتغال در وزارت خارجۀ ایران از نزدیک با او آشنایی یافتم و در آمریکا نیز گاهی با یکیگر در تماس بودیم، پس از این نقل مکان با هم حشر و نشر پیوسته‌ای پیدا کردیم و او برخی از آخرین نوشته‌هایش را به زبان فرانسه در اختیارم گذاشت. آنچه در زیر می‌آید و با موضوع مهمّی در آخرین ماه‌های سلطنت شاه در ارتباط است، نمونه‌ای از آنهاست. فریدون هویدا در نوامبر ۲۰۰۶ در اثر ابتلاء به سرطان مثّانه درگذشت.
ا. ل

***

روزی که شاه برای نخستین بار تصمیم خود را در مورد برگزاری انتخابات آزاد در ایران زیر نظارت بین‌المللی با من در میان گذاشت آخرین باریابی‌ام نزد او بود.

در آوریل ۱۹۷۸ به تهران احضار شدم. شاه می‌خواست در بارۀ مسئلۀ خلع سلاح که در دستور کار اجلاس آن سال مجمع عمومی سازمان ملل متّحد قرار داشت تعلیماتی به من بدهد. در این هنگام یک ماه از شورشی که به تحریک هواداران خمینی در تبریز به راه افتاده بود می‌گذشت. باریابی من نزد شاه برای ساعت دوازده روز چهارشنبه دوازده آوریل در نظر گرفته شده بود. در ساعت یازده مأمور تشریفات مرا به تالاری که در آن فرماندهان نیروهای مسلّح منتظر “شرفیابی” بودند هدایت کرد. شاه آنها را تک تک می‌پذیرفت. او به سبب پیش آمدن یک دیدار فوری و نامنتظر با وزیر کشور، از برنامه عقب افتاده بود. من قرار بود ناهار را با برادرم صرف کنم. به او تلفن کردم که بگویم کار من دیرتر از وقت پیش‌بینی شده تمام خواهد شد تا منتظر من نماند.

تقریباً نیم ساعت از ظهر گذشته بود که وارد دفتر کار شاه شدم. در آن هنگام او به هیچ روی نگران به نظر نمی‌‌رسید. به گزارش من گوش داد و سپس دستورهایی دربارۀ این که ما چگونه باید در مجمع عمومی رأی بدهیم صادر کرد. تمام این کارها بیشتر از ۱۵ دقیقه وقت نگرفت. در این هنگام شاه از روی صندلی‌اش برخاست. من هم به خیال اینکه شرفیابی تمام شده از جای خود برخاستم. ولی او دست خود را چنانچه عادتش بود به علامت پایان جلسه بلند نکرد. در حالی که انگشتش را در حلقۀ آستینش فرو برده بود در آن تالار وسیع شروع به قدم زدن کرد و صحبت را به وقایع روز (ناآرامی‌هایی که به تحریک عناصر مذهبی جریان داشت) کشاند. من سرِپا ایستاده بودم و با نگاهم حرکات او را دنبال می‌کردم. ناگهان جلو من توقّف کرد و گفت: “در پشت سر این تظاهراتی که بعضی از مذهبی‌ها راه انداخته‌اند شرکت‌های نفتی هستند”.

در حالی که نگاهش را به من دوخته بود چند دقیقه‌ای ساکت ماند. مثل اینکه می‌خواست تأثیر سخنان خود را ارزیابی کند. آنگاه قدم زدن و سخن گفتن را از سر گرفت: “آنها از سیاست‌های ما عصبانی هستند. ما نفت را به نحو واقعی و عملی ملّی کرده‌ایم. مصدّق هرگز موفق به چنین کاری نشد. ملّی کردن شرکت نفت انگلیس توسط او چیزی بیشتر از یک مشت حرف روی کاغذ نبود. ما تقریباً به خاک سیاه نشستیم و مجبور شدیم قرارداد کنسرسیوم را با شرکت‌های خارجی که شرکت نفت انگلیس هم یکی از آنها بود بپذیریم. امّا سرانجام همۀ آنها را بیرون کردیم و صنعت نفت را از استخراج تا فروش فرآورده‌های پالایش شده در جایگاه‌های بنزین در سرتاسر دنیا در دست خودمان گرفتیم. شرکت ملّی نفت ایران امروز با شرکت‌های بزرگ نفتی دنیا یا هشت خواهران هم‌تراز است.”

شاه بار دیگر در برابر من ایستاد و نگاه خیره‌اش را به من دوخت. تا آن لحظه من حتّی یک کلمه هم حرف نزده بودم. او قدم زدن خود را در سکوت از سر گرفت. در یک لحظه که پشتش به من بود با شتاب نگاهی به ساعتم انداختم. تقریباً یک بعدازظهر بود. برای بار سوّم در مقابل من ایستاد و سخنش را ادامه داد: “مصدّق هم مثل خمینی عامل منافع بیگانه بود. ما مدارکی در دست داریم که این موضوع را بدون این که جای کوچکترین شکّی باقی بماند ثابت می‌کند. به‌علاوه، این آخوند ایرانی اصیل هم نیست. او در واقع یک نفر هندی است، مادرش هم شهرت خوبی نداشته است. خشم شاه در اشاره به مقاله‌ای که همان روزها به طرزی غیر عاقلانه به دستور شخص او در بارۀ خمینی در یکی از روزنامه‌های تهران به چاپ رسید به خوبی آشکار بود. او بار دیگر نگاهش را به من دوخت و این بار انتظار داشت اظهار نظری از من بشنود. من گفتم: “اعلیحضرتا! اگر چنین مدارکی وجود دارد چرا دولت آنها را منتشر نمی‌‌کند؟

او باردیگر قدم زدن آهسته خود را دنبال کرد: “بله، ما داریم روی موضوع کار می‌کنیم.”

من گفتم: “اگر مدرک اصیلی وجود داشته باشد، چاپ آن برای همیشه به بحث در اطراف این موضوع خاتمه خواهد داد.”

از صدایش فهمیدم ابراز تردید من نسبت به اصالت چنان مدارکی او را خوش نیامده است. سپس ادامه داد: “به هر حال این یک موضوع فرعی است. آنچه در حال حاضر فکر ما را به خود مشغول داشته برنامه‌ای است که انقلاب سفید را تکمیل خواهد کرد. حالا که رفاه اقتصادی کشور تأمین شده و قدرت نظامی و اِعمال کنترل بر منابع نفتی به ما نسبت به همسایگان برتری داده، ما دیگر یک کشور در حال توسعه نیستیم، ما حالا در ردیف کشورهای پیشرفته قرار گرفته‌ایم. به زودی فاصله زیادی با هفت کشور صنعتی بزرگ دنیا یا G7 نخواهیم داشت. فکر می‌کنیم دیگر وقت آن رسیده باشد که کشورمان را به یک مشروطۀ واقعی تبدیل کنیم. خوان کارلوس این کار را در اسپانیا، کشوری که ثروتش هم از کشور ما کمتر است، انجام داد.”

شاه شروع به توضیحات بیشتری در این باره کرد و در همان حال تردید خود را نسبت به این که ولیعهد بتواند عهده دار جانشینی او شود ابراز داشت: “در هر حال ولیعهد هنوز خیلی جوان است و ما فکر نمی‌‌کنیم که کسی بتواند کار مهمّ ما را دنبال کند و در برابر فشارهایی که ما بر سر راهمان با آنها مواجه بوده‌ایم دوام بیاورد. ما سلامت خودمان را برای کشور فدا کرده‌ایم.”

او یک لحظه ساکت ماند، آنگاه در حالی که به پشت میز خود برمی‌گشت مرا دعوت به نشستن کرد. در این هنگام پیشخدمتی با یک سینی که در آن یک قوطی دارو و یک لیوان آب بود وارد شد. شاه قرصی برداشت و در دهان گذاشت و سپس به صندلی خود تکیه داد و با صدای بسیار آرامی، چنان که گفتی دارد با خودش حرف می‌زند شروع به صحبت کرد:

“زمان آنکه ما از صحنه خارج شویم فرا رسیده است. ما با آخرین حدّ توانایی به کشور خدمت کرده‌ایم و فکر می‌کنیم از عهدۀ انجام کارهای مثبتی برآمده باشیم. همۀ رهبران خارجی دستاوردهای ما را تحسین می‌کنند. کشور برای دموکراسی آماده شده و ما قصد داریم برای ایرانی‌ها آزادی بیان و انواع دیگر آزادی‌ها را فراهم کنیم. به احزاب سیاسی اجازۀ فعّالیّت خواهیم داد. فقط داریم به این موضوع فکر می‌کنیم که آیا این آزادی را به حزب توده هم بدهیم یا نه. آنها در سال ۱۳۲۴ با شوروی‌ها برای جدا کردن آذربایجان همدست شدند. هنوز نسبت به این موضوع مطمئن نیستیم. شاید بعد از اتمام این دورۀ مجلس، در تابستان ۱۳۵۷ انتخابات آزاد مجلس با شرکت همۀ احزاب برگزار شود و ما مطابق قانون اساسی رهبر حزب برنده یا گروه‌های ائتلافی برنده را مأمور تشکیل دولت خواهیم کرد. سطح سواد و آموزش مردم ما از مردم اسپانیا کمتر نیست.”

من حیرت زده شده بودم. بی‌شک انتظار در میان گذاشتن چنان رازی را با خود از جانب شاه نداشتم. بعد از یکی دو دقیقه لبخندی بر لبانش نفش بست: “می‌دانیم که وقت ناهار است و شما گرسنه هستید. ولی میل داریم که به حرف ما درست گوش کنید، چون می‌خواهیم یک مأموریّت محرمانه به شما محوّل کنیم. شما تا به حال از عهدۀ انجام یک مأموریت حساس بر آمده‌اید و راز آن هم پیش خودتان نگـه داشته‌اید. (اشارۀ شاه به مأموریتی بود که او در سال ۱۹۶۷ برای دیدار با رهبران ویتنام شمالی و رساندن پیامی از طرف پرزیدنت جانسون به من داد.) میل داریم دستوراتی را که هم اکنون به شما می‌دهیم به همان صورت به موقع اجرا بگذارید. به محض ورود به نیویورک به طرز محرمانه و بی‌سروصدا امکان تشکیل گروهی از ناظران بین‌المللی را برای نظارت بر انتخابات ما مورد بررسی قرار دهید. از این موضوع که آنها واقعاً آزاد و مستقل تلقی شود. آنچه ما می‌خواهیم انجام بدهیم این است که تبلیغات چپی‌ها را در نطفه خفه کنیم. بنا بر این در بارۀ افرادی که طرف تماس شما قرار می‌گیرند خیلی دقیق باشید.”

من نمی‌‌توانستم باور کنم که این حرف‌ها را درست شنیده‌ام. تنها یک سال قبل بود که او از قصد خود در ادامۀ راهی که از مدّتها قبل در پیش گرفته بود صحبت می‌کرد. به خوبی سخنان او را هنگامی که در سال ۱۹۷۷ گزارشی در بارۀ سازمان ملل متّحد به اطلاعش رساندم به خاطرداشتم: “ما همچنان در رأس کشور باقی خواهیم ماند. کشور به وجود ما احتیاج دارد و ما هم باید انقلاب سفید را تمام کنیم. خیلی کارهای دیگر به خصوص در زمینۀ آموزش باید انجام شود. ایرانی‌ها هنوز برای دموکراسی آمادگی ندارند.”

من داشتم به این موضوع فکر می‌کردم، چگونه است که طبق معمول نقیضه‌گویی شاه را ناراحت نمی‌‌کند.

در راه، هنگامی که عازم رفتن نزد برادرم بودم به این می‌اندیشیدم که چه چیزی باعث چنان تغییر فکر صدوهشتاد درجه‌ای شده است. در آن روز به نظر نمی‌‌رسید که شاه از بابت ناآرامی‌هایی که به دست مذهبی‌ها به راه افتاده بود چندان نگران باشد. در همان باریابی، در یک جا با اشاره به تروریست‌های “باسک” در اسپانیا گفت: “برای تغییر نظام و وارد کردن دموکراسی باید بهایی پرداخت.”

در این صورت چرا او به چنان تغییر ناگهانی و تندی در نحوۀ حکومت تصمیم گرفته بود؟ احتمالاً شاید وضع سلامتش انگیزۀ اصلی آن تصمیم بود. امّا در آن هنگام احتمالا کسی (به غیر از خود او) از بیماری مهلکی که به آن مبتلا بود آگاهی نداشت.

ساعت دو و چهل دقیقه بعدازظهر بود که نزد برادرم رسیدم. او را در حال خداحافظی با مهمانانش یافتم. لقمه‌ای غذا در آشپزخانه خوردم و در دفتر کارش به او ملحق شدم. او را در جریان حیرت خود از آنچه از شاه شنیده بودم گذاشتم. برادرم هم اتّخاذ چنان تصمیمی را از طرف شاه مورد تأئید قرار داد و گفت:

“او این موضوع را مدّتها قبل از شروع ناآرامی‌ها در دستور کار خودش گذاشته بود.”

پرسیدم: “دیگر این حالت شتابزدگی چیست؟”

امّا برادرم از پاسخ به این پرسش طفره رفت. من گفتم: “او باید از حمله به مصدّق و آخوندها خودداری کند. این کار حاصلی ندارد. مصدّق برای توده‌های مردم یک قهرمان است. این طور پیداست که شاه هنوز به پیرمرد احساس خشم دارد. امّا در اصل قضیّه که دموکراسی باشد هیچکس حرفش را باور نمی‌‌کند.”

برادرم گفت: “با این همه او جدّی است. من به طور خصوصی به او پیشنهاد کرده‌ام که با بعضی از مخالفان ملاقات کند، او هم موافقت کرده است. آنچه توسط خوان کارلوس انجام گرفته او را خیلی تحت تأثیر قرار داده است.”

جواب دادم: “درست است، ولی نمی‌‌توان در یک زمان هم فرانکو بود و هم خوان کارلوس. دیکتاتور اسپانیایی هم در اواخر عمر چنین فکری داشت، به همین سبب بود که خوان کارلوس را به عنوان جانشین انتخاب کرد. امّا او به خوان کارلوس اجازه داد که کارش را انجام دهد و تغییر را به مورد اجرا بگذارد. فرانکو می‌دانست که اگر قرار باشد به دست خودش صورت بگیرد مردم باور نخواهند کرد. من از این می‌ترسم که شاه مرتکب اشتباهی شود.” در این هنگام خدمتکاری وارد اتاق شد و برادرم موضوع صحبت را تغییر داد.

در راه بازگشت به نیویورک رازگشایی شاه همچنان مرا به خود مشغول داشته بود. به فکرم رسید که بخشی از نقشه‌های او باید به بیرون درز کرده و بگوش ملّاها، بخصوص متحجرترین آنها رسیده باشد. انتخابات واقعاً آزاد و برقراری دموکراسی در ارزیابی آنها بزرگترین خطری بود که نفوذشان را بین عامّۀ مردم تهدید می‌کرد. آنها در مجلسی که بر اساس انتخابات آزاد تشکیل می‌شد فقط اقلیّت ناچیزی بدست می‌آوردند.

از سوی دیگر بازاری‌ها از دموکراسی که به انحصار دراز مدّت آنها بر عملیّات مالی و پولی پایان می‌داد وحشت داشتند. من در این که برای انجام یک نظارت بین‌المللی بر انتخابات ایران تحقیق کنم تردید داشتم. بعد از پایان اجلاس مجمع عمومی به مدّت یک هفته برای مرخّصی به کلرادو رفتم. روز بیستم ژوئن شاه شخصاً به من تلفن کرد و پرسید که آیا مسئولی را برای نظارت بر انتخابات آینده یافته‌ام یا نه. او همچنین در بارۀ ترجمۀ کتاب “به سوی تمدّن بزرگ” خود به زبان فرانسه جویا شد.(من کار ترجمۀ کتاب را به کمک یکی از اعضای نمایندگی به پایان رسانده بودم).

این دوّمین یا سوّمین باری بود که در ظرف مدّت خدمتم در وزارت امور خارجه شاه بطور مستقیم به من تلفن می‌کرد. بدون تردید چیزی دستخوش تغییر شده بود. امّا دیگر خیلی دیر بود.

گویا کسانی از نقشۀ شاه آگاهی یافته بودند و دست‌هایی در کار بود که نگذارند او فرصت جبران اشتباهات خود را با بازگشت به رعایت قانون اساسی و استقرار آزادی و عدالت و تضمین حاکمیّت ملّی پیدا کند.



قربانی تازه رژيم فاشيستی خامنه ای

برای ارسال پاسخ به اين مورد بايد وارد شويد
برای استفاده از تالار گفتمان بايد عضو شويد

ارسال جوابيه  ارسال موضوع جديد


 
جستجو
جستجوی فيلم، کارگردان، بازيگر..:

fa en


سايت های سينمايی!
 

Find a birthday!


پيوندها
 
مجله ۲۴
آدم برفی ها
دیتابیس فارسی فیلم های سینمایی
کافه سينما
سينمای ما
سينمای آزاد
 

اخبار روز ايران

[ Yahoo! News Search ]

Search Yahoo! here
 
 [ Yahoo! ]



options