Welcome to Online Film Home
Home :: Film News :: Find a Birthday :: Dark version :: Persian Weblog :: Forum :: Contact
  تالار گفتمان بحث آزاد تالار گفتمان بحث آزاد

 خوش آمديد مهمان                                 عضو شويد  وارد شويد جستجو  فهرست اعضای تالار

  تالار
  بحث آزاد

نسخه مناسب چاپ ارسال ج1608;ابيه  ارسال موضوع جديد

موضوع سپیده رشنو در اینستاگرامش خبر داده..
فرستنده Erfan_Rezaei در تاريخ 29 مه 2023 ساعت 10:47 بعدازظهر  
محل اقامت: Iran   تاريخ عضويت: 09 آوريل 2023   تعداد ارساليها: ۱۸۲   مشاهده ی مشخصات Erfan_Rezaei مشخصات  جستجوی ارساليهای ديگر Erfan_Rezaeiجستجو برويد به صفحه خانگی Erfan_Rezaei سايت نقل قول ارسالی Erfan_Rezaeiنقل قول

از کانال تلگرام خوابگرد
https://t.me/khabgard/4274
@KhabGard
#زن_زندگی_آزادی
#داستان_بی_ویرایش

سپیده رشنو در اینستاگرامش خبر داده که پرونده‌ی جدیدی برایش تشکیل داده‌اند و دوباره باید برود دادسرای اوین: «مثل این که همین پنج تا پست اینستاگرام کافی بوده».



متنِ روایتی که دیروز منتشر کرد:

«چقدر از شب رفته بود؟ سربازهای یک‌دنده‌ی دمِ اوین، شیفت‌شان را عوض کرده بودند؟ آن شب دستگیری که خودشان در را قفل کردند، لامپ‌ها را هم خاموش کردند؟ چند روز است که از توحیدِ سرِ کوچه خرید نکرده‌ام؟ گلدان‌ها را کسی آب داده این مدت؟

از سرِ شب صدای سمجِ پرنده‌ای از پنجره‌های بسته با توریِ آهنی می‌آمد. صدای بوقِ ماشین. آخر کی دلش برای صدای بوقِ ماشین هم تنگ می‌شود؟ چند روز پیش با یک هیئت افلاطونی سرم را برگردانده و به ملیکا گفته بودم می‌دانی چیِ این زندان از مردن بدتر است؟ وقتی می‌میری زندگی هم می‌رود انگار. اما این‌جا می‌دانی زندگی هست و بیرون از این مکعبِ ضد انسان است.

بی‌رمقی، منتهای بی‌رمقی. داشت سی روز می‌شد. می‌خواستم دیوار به دیوار را گاز بزنم و یک طوری از این نورِ ممتد و مته‌ای سقف سلول و سردردهاش در بروم. این منتهایِ بی‌رمقی برای منی که با آن سلول خو گرفته بودم، با کِشِ ماسک‌هاش، کِش مو درست می‌کردم و مو می‌بافتم، با ظرف غذاش صفحه‌ی دوز درست می‌کردم، با کاسه‌ی قندش، مسابقه‌ی قندپرانی با هم‌سلولی‌ها راه می‌انداختم، این‌ها برای من آن شب سهمگین بود.

آیفونِ توی سلول را زدم.
-بله؟
می‌شه منو ببرین هواخوری؟
-نه
می‌شه بهم قرص خواب بدین؟
-نه
می‌شه یه لحظه بیاین؟
-چته؟
خواهش می‌کنم بیاین.

آمد، در باز شد. هوای تازهٔ راهروها، از لای چادرِ زندان‌بان جهید توی سلول و سلول یک نفسِ تازهٔ عمیق کشید. گفتم من دارم خفه می‌شوم. بغض کردم و این اولین بغضِ لعنتی جلوی زندان‌با‌ن‌ها بود. گفت: «بازداشتگاهه. هتل که نیست. همینه که هست. الآنم نصفه شبه. هر کاری داری فردا درخواست بده می‌دم کارشناست.»

کارشناس؟ منظورتان بازجوست؟
-حالا برو بخواب.

در آهنیِ دوباره بسته شد. ترکیدم. چنان بغضِ بی‌صدایی که می‌توانست فولادها را در هم بشکند اما دیوارها سر جایشان بودند. وقتی آدم در منتهای شب، بغضش سوزن سوزن می‌کند توی گلوش، یعنی دیگر ته خط. یعنی ته ته‌مانده‌ی‌ امید. یعنی آن یک ذرهٔ مانده هم بخار شد. در بهتِ بغضِ ترکیده با سردردِ بعدِ گریهٔ بی‌صدا نشستم. از زیر گوش تا مردمک چشم تیر می‌کشید و انگار که گلو زخم شده‌باشد. ملیکا خواب بود. نباید بیدارش می‌کردم.

تلویزیون را بیدار کردم‌. صداش را بستم. از تلویزیون فقط پویا و مستند (آن هم در بعضی ساعات) دیدنی بود. بقیهٔ کانال‌ها بوی تبعیض و تحجر و دروغ می‌داد. توی روشناییِ وحشتناک آن سلول رسیدم به پخش زنده‌ٔ فوتبال. یادم آمد این آخرها قبل آمدن می‌خواستم دوباره فوتبال ببینم. آخرین باری که فوتبال دیده‌بودم آقای «قلعه‌نویی» سرمربی استقلال بود. عصر مجیدی و جانواریو. حالا، آن هم نصفه شب، بدون صدا، با بطریِ آب توی یخچال، بعدِ بغضی که گلو را سوزانده‌بود، تصویر مستطیلِ سبز رنگ چه کیفی می‌توانست داشته باشد؟

رئال نفس‌گیرانه داشت دهن یک تیمِ دیگر را سرویس می‌کرد. کسی که این ساعت روی کاناپه‌ی خانه‌اش لم داده بود، می‌دانست یک نفر بی‌صدا، لای پتوهای قهوه‌ای بازداشتگاه دارد جان می‌کند تا با همین مستطیل سبز سردردِ بعد از ترکیدنِ بغضش را آرام کند. اصلاً چند نفر وقتی دارند فوتبال می‌بینند به این فکر می‌کنند که دقیقاً همین حالا یک نفر پشت درهای بازداشتگاه یا زندان دارد فوتبال می‌بیند. سامان داشت می‌دید؟ دوست و رفیق‌هام داشتند می‌دیدند؟ بطریِ آب را سر کشیدم.

به خودم که آمدم فوتبال تمام شده‌بود و من حدود یک ساعت و خرده‌ای همه چیز یادم رفته بود. وزن دیوارها از روی صورتم برداشته شده بود و گلو و سرم آرام گرفته‌بود. آن بازیِ نفس‌گیر مرا برای یک ساعت‌ونیم بلعید و بُرد.

آن مستطیل سبز اگر روزی برای مارادونا، پله یا رونالدینیو معجزه کرده‌بود، امشب برای یک زندانیِ فاقد سابقه‌ی کیفریِ بی‌خبر از همه جای دنیا معجزه‌اش را به رخ کشاند. چرا حالا! بعد از این همه سال، آن هم در یک سلولِ کمتر از نه متر، مستطیل سبز دوباره باید پهن می‌شد وسط زندگی؟

صبح که بیدار شدم انگار کسی از تو کف و آب زده‌بود و تمامِ تنگیِ دیشب را شسته‌بود. زندان‌بان‌ها فلاسک آب جوش و پنیرهای کوچکِ صبحانه را روی یخچال گذاشته بودند. روزِ حمام بود و بوی آب و خنکیِ بعدِ شامپو در مرداد. امروز قطعاً چیزهای خنده‌دارتری برای ملیکا داشتم. روزها، وقتِ خندیدن و بازجویی بود.

پی‌نوشت: به همهٔ خواهران و برادرانی که تجربهٔ حبس، حتی برای چند ساعت داشته‌اند و به «زینب جلالیان»؛ زنی که از سال ۱۳۸۶ بدون مرخصی هم‌چنان در زندان است.»

@KhabGard
#زن_زندگی_آزادی
#داستان_بی_ویرایش
.



#عرفان_رضايي از کشته‌شدگان اعتراضات آمل

برای ارسال پاسخ به اين مورد بايد وارد شويد
برای استفاده از تالار گفتمان بايد عضو شويد

ارسال جوابيه  ارسال موضوع جديد


 
جستجو
جستجوی فيلم، کارگردان، بازيگر..:

fa en


سايت های سينمايی!
 

Find a birthday!


پيوندها
 
مجله ۲۴
آدم برفی ها
دیتابیس فارسی فیلم های سینمایی
کافه سينما
سينمای ما
سينمای آزاد
 

اخبار روز ايران

[ Yahoo! News Search ]

Search Yahoo! here
 
 [ Yahoo! ]



options