به مناسبت تولد الیف شافاک (۲۵ اکتبر ۱۹۷۱)
📚 پیشنهاد مطالعه گریزان
الیف شافاک، یکی از نویسندگان برجسته و معاصر، در کتاب "گریزان" خوانندگان را به سفری درونی میبرد تا به کشف خود واقعیشان بپردازند. او با قلمی شیوا و داستانی جذاب، نشان میدهد که چگونه میتوان زندگی را مورد پرسش قرار داد و برای رهایی از محدودیتها و پیدا کردن مسیرهای جدید، گام برداشت. این کتاب ماجرای انسانهایی است که برای شناخت بهتر خود و کشف ناشناختهها، در پی تجربههای نو و احساسات تازه قدم میگذارند.
اگر به دنبال کتابی هستید که شما را به تفکر عمیق و تجربههای جدید دعوت کند، "گریزان" انتخابی عالی است.
📖 نام کتاب: گریزان ✍️ نویسنده: الیف شافاک 🔄 مترجم: سیما حسینزاده قطع: رقعی چاپ: سوم تعداد صفحات: ۲۶۸
🛒خرید اینترنتی کتاب با ۲۰٪ تخفیف
▫️تلگرام نشر روزنه ▫️اینستاگرام نشر روزنه ☎️ 02188721513
..اگر نتوانی داستانِ خود را تعریف کنی، اگر صدایت را خفه کنند، بدین معناست که انسانبودنت را از تو گرفتهاند. این محرومیت به تکتکِ اجزایِ وجودت آسیب میزند و باعث میشود عقلانیت و صحتِ دیدگاه خود به رویدادهایی را که رخ دادهاند زیر سؤال ببری و در نهایت اضطرابِ وجودیِ عمیقی تو را فرابگیرد..
..در جهانی که هر روز در حال تغییر است و هیچ چیز قابل پیشبینی نیست، باور دارم نداشتنِ احساس خوب، کاملاً طبیعی است. عیبی ندارد اگر حالمان خوب نباشد. حقیقت این است که اگر گاهی غرقِ بلاتکلیفی و نگرانی و خستگی و التهاب نشوید، شاید واقعاً نمیدانید در دنیا چه خبر است..
*****
الیف شافاک نویسنده معروف ترکی است که بیشتر با رمان شاهکار خود یعنی ملت عشق شناخته میشود. این نویسنده همواره با کلامی زیبا و آموزنده بهترین کلمات را کنار هم قرار داده و از همین رو به شهرت جهانی رسیده است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم تا بهترین جملات از این نویسنده مشهور را برای شما عزیزان قرار دهیم. در ادامه متن همراه ما باشید.
جملات زیبا و آموزنده الیف شافاک نویسنده؛ متن های آموزنده و خاص از او
الیف شافاک کیست؟
وی در استراسبورگ فرانسه از والدینی ترک و بریتانیایی به دنیا آمد و پس از جدایی والدین به همراه مادرش به ترکیه بازگشت. او از دانشگاه فنی خاورمیانه در آنکارا لیسانس روابط بینالملل و فوق لیسانس مطالعات زنان و دکتری علوم سیاسی گرفت. او در هنگام تحصیل در دوره فوقلیسانس، اولین کتاب داستانش را در سال ۱۹۹۴ و در سال ۱۹۹۷ هم رمان دومش را منتشر کرد. پس از اتمام دوره دکترا به استانبول آمد و آینههای شهر را نوشت. شافاک در سالهای ۲۰۰۴–۲۰۰۳ با درجه استادیاری در دانشگاه میشیگان و بعد در بخش مطالعات خاور نزدیک دانشگاه آریزونا مشغول به کار شد و از ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۹ نیز ستوننویس روزنامه زمان بود.
«شافاک» در سال ۱۹۹۸ با رمان «پنهان» برنده جایزه «رومی»، که به بهترین اثر ادبیات عرفانی ترکیه تعلق میگیرد، شد. او نشان شوالیه را که از مدالهای فرهنگی کشور فرانسه است دریافت کرده و بارها به فهرست نهایی و اولیه جوایز جهانی از جمله جایزه ادبیات داستانی زنان «اورنج» (بیلیز)، جایزه دستاوردهای زنان آسیایی، جایزه مهم «ایمپک دوبلین»، ادبیات داستانی مستقل بریتانیا، جایزه بینالمللی روزنامهنگاری و … راه پیدا کردهاست.
او ۱۰ رمان به انگلیسی و فرانسوی و ترکی منتشر کردهاست که برخی از آنها به فارسی ترجمه شدهاست؛ از جمله: آینههای شهر، قصر پشه، ملت عشق، شرافت، مرید معمار و حرامزاده استانبول. وی به کشته شدن مهسا امینی در توییتر واکنش داد.
جملاتی بسیار زیبا از الیف شافاک
از هنگامی که خواندن و نوشتن را آموخته بودم، کتابها بهترین دوستانم، همدم تنهاییها و مونس شبهای بیستارهام بودند. سخن شکسپیر شروع کرد: «به همه عشق بورز، اما به تعداد کمی اعتماد کن.»
«این از مارک تواین است: “وقتی در پی عشق هستی، همچون صیادی که در پی صید ماهی است، قلبت را به قلاب آویزان کن، نه مغزت را.”»
اما من صلحجو و مخالف جنگ و درگیریام، هر زمان که با مخالفت و دشمنی مواجه شدی، با عشق بر آن پیروز شو. این آموزهٔ من را هیچوقت فراموش نکن.
که هر زنی را در درونت پرورش دهی، باز آرزو داری زن دیگری باشی. در واقع هیچ چیز، درون ما را اقناع نمیکند. هرچه باشی، آرزوی دیگری داری.
من نویسنده هستم. خانه به دوش ام. شخصیتی جهانیام. عاشق عرفان و صلح طلبام. گیاهخوارم. و در آخر، من یک زن هستم. کم و بیش اینگونهام. این شناختی است که از خودم تا به امروز که به سیوپنجسالگی رسیدهام، پیدا کردهام.
میخواهم که اینقدر فکر نکنی، اینقدر بررسی نکنی، اینقدر تجزیه و تحلیل نکنی و زندگی را با تجربهکردن شروع کنی. بهجای اینهمه تفکر عمیق و ژرف اما بیفایده، کمی تجربه کن. تنها زمانی ماهیت زندگی را میفهمیکه آن را تجربه کرده باشی. تنها زمانی قادر به درک موقعیتها و شرایط میشوی که در آن شرایط قرار بگیری. تنها زمانی که تجربه کرده و میان وظایف و کارهایت تعادل و توازن برقرار کرده و از این تعادل احساس رضایت و شادی کرده باشی، زندگی کردهای.
زنانی که بدون وجود و حضور یک مرد در زندگی میایستند و مبارزه و زندگی میکنند، شایستهٔ احترام و تکریم بیشتری هستند. باید آنها را برای جرئت و شهامت و ایستادگی و فداکاری و زندگی بدون وجود یک مرد ستایش کرد.
زنان موجودات عجیبی هستند مقاوماند، در حالی که کوچکترین مشکلات را دوام نمیآورند ساده و زودباورند، در حالی که هیچ دروغی را باور نمیکنند فراموشکارند، در حالی که هیچ اهانتی را فراموش نمیکنند تا اینکه عاشق میشوند، آنگاه دروغها را میفهمند، اما آنها را باور میکنند اشتباهها را میبینند، اما آنها را فراموش میکنند و صادقانه عشق میورزند اینکه بیمنت عاشق باشی اینکه آغوشت امنترین منزلگاه خستگیهای مردی باشد اینکه تمام تمام زندگی مردی باشی اینکه با همهٔ جدیت و سرسختی، مهربانی از چشمانت متبلور شود معجزهای است که فقط در تو ای شاهکار آفرینش تبلور پیدا کرده است تو که معجزهٔ دست خداوندی، ای زیباترین سرود الهی، بهشت از برای تو آفریده شده است…
«اگر میخواهی چیزی را نابود کنی، اگر میخواهی صدمه و آسیبی به چیزی برسانی، کافی است آن را محصور کنی، کافی است آن را محدود کنی، آنوقت میبینی که خودبهخود خشک میشود، پژمرده میشود و میمیرد.»
«خدای من، عشق من، معبود من، ما را از کسانی قرار بده که تو را عبادت میکنند و همواره نام تو را بر زبان میآورند و در قلبشان جز یاد و نام تو نیست و همه چیز را در تو و بندگی تو مییابند. خدایا، نگذار روی زمین با چشمان نقابزده و گوشهای کرشده و قلبهای مهر و موم شده وقتمان را تلف کنیم. خدایا، چشمان این دختر را به روی عشق واقعی باز کن و ظرفیت روح او را را برای کشف حقایق گسترده و وسیع کن. اساس و جوهرهٔ دنیای تو در قلب مادر است، پس چشم او را به روی این حقایق باز کن.» ـ آمین.
«خودت، خانهات، قلبت و ذهنت و روحت را زرهپوش میکنی، چنانکه هیچ راه نفوذی نباشد، طوریکه هیچکس نتواند تو را بیازارد و قلبت را مجروح کند، اما ناگهان روزی کسی جایی جوری راهی پیدا میکند و طوری وارد زندگیات میشود که فکرش را هم نمیکردهای…
عارفان بر این باورند که جهان همچون زادگاهی است که طفل از آن متولد میشود. همهٔ ما انسانها در این دنیا همچون بچههایی هستیم که در رحم مادر به سر میبریم و هنگامی که زمانش برسد، باید این جهان را ترک کنیم. همهٔ ما این را میدانیم، اما نمیخواهیم اینجا را ترک کنیم، میترسیم از مردن، گویی مردن پایان است و زوال، گویی با مرگ از وجود و هستی و بودن باز میایستیم. اما مرگ تولد است، تولدی دوباره در زادگاهی دیگر…
«به زندگی پروانهها نگاه کن، آنها که در ابتدا پروانههایی به این زیبایی نبودند، آنها قبل از پروانهشدن کرمهایی بودند که مدتها در پیله منتظر رسیدن مانده بودند. وقتی زمانش فرارسید، با فشار و درد بسیار زیاد پیله را پاره کردند و بالهای زیبایشان را گشودند و پروازکنان در آسمان آبی به رقص درآمدند. حال اگر شما قبل از اینکه موعد مقرر آن فرارسد، خودتان پیلهها را پاره کنید تا کمکی به او کنید و او متحمل این فشار و درد نشود، او را نابود کردهاید. زیرا در اثر این فشار و درد، موادی روی همهٔ بدن او قرار میگیرد که او را در برابر آفتها و سمها و مواد مضر خارج مصون میسازد و مداخلهٔ شما در تولد، او را ضعیف و بیدفاع و حساس میکند و چهبسا هنوز از پیله درنیامده، از بین برود. پس میبینی که ورود به هر مرحلهٔ جدید با تغییراتی هرچند سخت همراه است، تغییرات و درد و فشاری که برای تکامل ما و سلامتی ما ضروری و حیاتی است لازمهٔ هر تغییر، تحمل درد و فشار و سختی است… .»
من حقیقتی بشری را آموخت، اینکه مادرانگی با عبارتی همراه است: احساس گناه، احساس گناه دربارهٔ هر چیزی که بهنوعی با فرزندت در ارتباط است و تو ناخواسته آن را ندیده میگیری.
«این دنیا جای آرامش و شادی نیست. میدانم از حرفهایم هیچ نفهمیدی، سعی میکنم سادهتر بگویم: منظورم این است که هر زنی را در درونت پرورش دهی، باز آرزو داری زن دیگری باشی. در واقع هیچ چیز، درون ما را اقناع نمیکند. هرچه باشی، آرزوی دیگری داری. همان گونه که فیلسوف بزرگ فرانسوی، امانوئل لویناس میگوید: “جوهره و ذات ارزشهای اخلاقی در وجود انسان، زمانی حائز اهمیت است که با دیگران در مقابل هم قرار بگیرید.” کتاب مارتین هایدگر را بخوان تا ببینی چگونه یک انسان، انسان به حساب نمیآمد و به او توجه نمیشد، مگر اینکه به عنوان موجودی در میان موجوداتی دیده میشد که او را احاطه کردهاند. در واقع این کلید موجودیت همهٔ انسانها در دنیاست.
«قدرت دعا را فراموش نکن. وقتی برای کسی آرزوی شفا و دعای خیر میکنی، نیروی درونی تو به همهٔ انسانهای پاکدل متصل میشود و انرژی همهٔ این دعاها و برکت و خیر همهٔ انسانهای خوب روی زمین نثار خودت و آن فرد میشود. دیگر اینکه اگر میخواهی از شر چیزی راحت شوی، آن را از هر طرف احاطه کن، آن را محصور کن.»
ـ یعنی اینکه اگر تو بچه داشته باشی، همیشه مایهٔ رشک و حسادت زنانی میشوی که بچه ندارند و دائم به تو و زندگیات چشم دارند. اما اگر بر کارت تمرکز کنی، کسانی به تو حسادت میکنند که بچه دارند، اما کار ندارند. در واقع هر مسیری که انتخاب کنی، ذهن و فکرت دائم مشغول آن مسیری است که انتخاب نکردهای.
خداوند میفرماید که گاهی اوقات ما را در شرایط امتحان قرار میدهد. همهٔ ما انسانها در زندگی، در معرض سرگشتگیها و فروماندگیها و چهکنمهای فراوانی قرار میگیریم. همهٔ اینها آزمایش است، آزمایشی زیبا. خداوند میفرماید: «پنداشتهاید که تا گفتید ایمان آوردیم، رها میشوید و آزمایش نمیشوید؟» نیازی نیست که به دنبال جواب باشی، چون جوابها نسبی است، آنچه برای یکی خوب است، ممکن است برای دیگری بد باشد. پس از خدا بخواه تا آنچه برای تو و در واقع به صلاح توست در مسیر تو قرار دهد.
روابطی که از دنیای بیرون رشکبرانگیز و فریبنده به نظر میرسد، حقایق متفاوت و فراوانی را پشت درهای بسته در خود دارد. در آن سوی تصویرهای زیبا و دلفریب و چهرههای شاد، قلبهای آزرده و جریحهدار و زخمی است که هرگز دربارهٔ آنها چیزی نشنیدهایم.
اگر تمامِ دوستان و آشنایانِ من طرز فکری شبیه به خودم داشته باشند، همچون من رأی بدهند و مانند من سخن بگویند، اگر من تنها از کتابها، روزنامهها و مجلاتی تغذیه کنم که با آنچه پیشتر خواندم همراستا هستند، اگر تنها وبگاههایی را دنبال کنم که با پیشفرضهای ذهنیام جور درمیآیند، اگر تنها ویدیوها یا برنامههایی را تماشا کنم که اساساً دیدگاه مرا تصدیق میکنند، اگر تمامِ اطلاعاتم از منابعِ محدود و مشابه به دست آیند، معنایش این است که در اعماقِ وجودم، دوست دارم تمامِ روز تصویرم در آینه مرا محاصره کند. این، نهتنها محیطی خفقانآور و کلاستروفوبیک است بلکه مرا به موجودی خودشیفته تبدیل میکند. اما مسأله اینجاست: گاهی خودشیفتگی تنها یک ویژگی فردی نیست، بلکه مشخصهای جمعی است: توهمی مشترک که ما در مرکزِ جهان قرار داریم.
نقطهٔ مشترک میانِ همهٔ این نویسندگان این بود که همگی شاهدِ ظهورِ ملیگرایی، وطنپرستی افراطی، بیگانههراسی و تمامیتخواهی بودند. هشدارهایِ آنان امروز هم مناسب و درخور هستند. در مرکزِ خودشیفتگیِ گروهی، باور متکبرانهای در باب تمایزِ صریح و عظمت غیرقابل انکار «ما» در برابر «آنها» قرار دارد. یکی از عواقب نهچندان عجیب این عقیده، خشم پایدار و همیشگی نسبت به دیگران است. اگر من متقاعد شدم قبیلهام برتر است، هرگاه کسی از تصدیق این برتری امتناع کند، ابتدا او را مورد سوءظن و سپس مورد دشنام قرار میدهم. در جهانی که بسیار پیچیده و مسئلهساز است، خودشیفتگی گروهی به نوعی تلافی سرخوردگیها، نقصها و شکستهایمان است، اما از همه مهمتر، وزنهٔ تعادلی برای دو احساس نگرانکننده ایجاد میکند: سرخوردگی و سرگشتگی.
در میانه و درمانده، نه قادریم نظمِ قدیمی را که ما را ناراحت میکرد رها کنیم، نه میتوانیم جهانی جدید با توسل به درسهایی که آموختیم، بسازیم. از اضطراب خستهایم، مملو از خشمیم؛ ذهنها و دفاعیاتمان غالباً در هم شکستهاند. زنانِ سالخوردهٔ ترک و کُرد در آناتولی میگویند: «از مرزها برحذر باشید.» چراکه آنها نقطهٔ گذر از محیطی به محیط دیگر را قلمرویِ جنها میدانند، موجوداتی که از آتش بدونِ دود خلق شده و به ناپایداری و بیثباتی معروف هستند.
بنابراین متن هر چه هم که بود یوموشاک گ ساکت باقی میماند. با این حال هرچه توجه بیشتری به این حرفِ مبهم داشتم، بیشتر باور میکردم سعی دارد به من چیزی بگوید. شاید بالاخره به شیوهٔ خودش زبان میگشود اما هیچکس دوست نداشت آنچه را میگوید بشنود. به نوعی مغزِ هفتسالهٔ من این حرفِ ناخواسته را با دستِ چپِ ناخواستهام مرتبط میدانست. احساس میکردم هیچکدام در کلاسِ درس چندان محبوب نیستند ولی شاید بتوانند با هم ارتباط برقرار کنند. پس بعد از ظهرها مینشستم و نوشتنِ حرفِ یوموشاک گ را اول با دستِ چپ و گناهکارم برای خود و بعد با دستِ راست و محترمم برای تمرینِ مدرسه، مینوشتم. کلماتی خیالی ساخته بودم که در مقابله با قوانینِ دستور زبان با حرفِ بیصدا شروع میشدند. برای این مقصود، تغییراتِ کمی را در املاهای موجود لحاظ کرده بودم.
باید تلاش کنیم به خانهبهدوشانی خردمند تبدیل شویم، مدام حرکت کنیم، مدام یاد بگیریم، خود را در زاغههای فرهنگی یا ذهنی محدود نکنیم و زمان بیشتری را نه در مرکز بلکه در حاشیهها صرف کنیم، جایی که تغییر واقعی همیشه از آنجا حاصل میشود. ممکن است مصمم به ترکِ سرزمینِ مادری خود باشیم، چون از سفاهتها و پوچیها و خصومتها و ظلموستمهایش خسته شدهایم ولی واقعیت این است که آنها هرگز ما را رها نخواهند کرد.
زمانی که احساسِ تنهایی میکنید به درونِ خود نگاه نکنید، اطراف را بنگرید و دیگرانی را جستجو کنید که همین احساس را دارند، چراکه همواره دیگرانی هستند که اگر بتوانید با آنها و داستانشان ارتباط برقرار کنید، میتوانید همهچیز را با دیدِ جدیدی بنگرید. «بحرانِ ایجادشده دقیقاً حاکی از این واقعیت است که سنت قدیم دارد میمیرد و سنت جدید نمیتواند متولد شود؛ در این دوران بلاتکلیفی، انواع مختلفی از علائمِ مرض ظاهر میشوند.»
اگر نتوانی داستانِ خود را تعریف کنی، اگر صدایت را خفه کنند، بدین معناست که انسانبودنت را از تو گرفتهاند. این محرومیت به تکتکِ اجزایِ وجودت آسیب میزند و باعث میشود عقلانیت و صحتِ دیدگاه خود به رویدادهایی را که رخ دادهاند زیر سؤال ببری و در نهایت اضطرابِ وجودیِ عمیقی تو را فرابگیرد
زمانی که بیتفاوت و متفرق شویم. آنقدر سرگرمِ زندگی خود هستیم که به دیگران اهمیت نمیدهیم. علاقهای به دردِ دیگران نداریم و بدبختی دیگران ما را تحتتأثیر قرار نمیدهد. خطرناکترین احساسْ نداشتنِ احساس است.
بنا به گفتهٔ فروم، خودشیفتگیِ جمعی گاهی خود را در ملیگرایی پنهان میکند و چندی نیز در پسِ خودشیفتگیِ مذهبی جبهه میگیرد، درست زمانی که مؤمنان اعتقاد راسخ داشتند که پیروانِ دینِ آنان برای خداوند عزیزتر هستند و تنها بهخاطر اینکه بر آن دین متولد شدند، بیشتر از دیگران لیاقت دارند به بهشت بروند.
لهجهها بهواقع ردپایی جداییناپذیر از مسیرهایی هستند که پیمودهایم، عشقهایی که ورزیدهایم و هرگز فراموششان نکردهایم، زخمهایی که هنوز با خود داریم و آزارمان میدهند اما معنایش این نیست که از لهجههایمان آمدیم.
مادرم با صدایی لرزان، از مادربزرگ به خاطر تمام حمایتی که در این سالها از او کرده بود تشکر کرد. مادربزرگ در عوض آن روز چیزی گفت که امروز در این دنیایی که بیماری آن را فراگرفته، مرتب به خاطرم میآید. مادربزرگ گفت: «از من تشکر نکن. تمام حواسات را معطوفِ بهترکردن زندگیِ دخترت بکن. ما شرایطمان را از نسلِ قبل به ارث میبریم اما برای نسلِ بعدی باید بهترش کنیم. من تحصیلاتِ زیادی ندارم، دوست داشتم تو بهتر از من باشی. حالا تو باید مطمئن شوی دخترت بهتر از تو میشود. مگر این همان روندِ طبیعی جهان نیست؟»
هرچه انسانها با سلیقههای متفاوت کمتر با هم در ارتباط باشند، درکِ ما از زندگی جمعی انسانی کمتر خواهد بود و فضاهای مشترکمان برابریخواهی و دگرپذیری کمتری خواهد داشت. در این وضعیت عوامفریبان راضیتر هستند..
در جوامعی که شکافِ بزرگی در آنها پیدا شده و توجه به جمعگرایی و نظرات مختلف از بین رفته، رقبا به چشمِ دشمن دیده میشوند، سیاستمداران از ادبیات جنگی استفاده میکنند و هرکسی که متفاوت فکر و صحبت میکند، «خائن» نامیده میشود.
اینکه به صورتِ سیستماتیک احساس کنم صدایم شنیده نمیشود، کسی حمایتم نمیکند و قدرم را نمیدانند باعث میشود دلخور شوم و رنجشِ همیشگی احتمالاً مرا به شنوندهای بیمیل تبدیل میکند. اگر به شنوندهای بیمیل تبدیل شوم، یادگیرندهٔ ضعیفی هم خواهم شد. کمتر و کمتر با نظریات و ایدههای ناهمخوان با دیدگاهم تعامل خواهم کرد و به نقطهای خواهم رسید که دیگر با کسانی که با من متفاوت هستند صحبت نمیکنم.
مادربزرگ گفت: «از من تشکر نکن. تمام حواسات را معطوفِ بهترکردن زندگیِ دخترت بکن. ما شرایطمان را از نسلِ قبل به ارث میبریم اما برای نسلِ بعدی باید بهترش کنیم. من تحصیلاتِ زیادی ندارم، دوست داشتم تو بهتر از من باشی. حالا تو باید مطمئن شوی دخترت بهتر از تو میشود. مگر این همان روندِ طبیعی جهان نیست؟»
اگر هر نسل تمام تلاشش را بکند و از هیچ تلاشی برای بهبودِ شرایطی که از والدینِ خود به ارث برده مضایقه نکند، بهتدریج جهان به دنیایی عادلانهتر تبدیل خواهد شد.
وقتی صدایِ ما آدمها از ما گرفته میشود، مثل این است که از زندگی محروممان میکنند. همچنین بدین معناست که بهآرامی اما به شکلی سیستماتیک از مسیرِ زندگی، تلاشها و تحولاتِ درونی جدا میشویم و در نهایت باطنیترین تجربیاتمان را با چشمانِ دیگری و از چشماندازی خارجی میبینیم
زمانی که متقاعد شویم هیچکس ـ خصوصاً آنان که در جایگاه قدرت قرار دارند ـ به اعتراضات و تقاضاهای ما گوش نمیکنند، کمتر مایل به گوشدادن به دیگران خواهیم بود، خصوصاً کسانی که دیدگاهشان با ما تفاوت دارند.
ما در عصری زندگی میکنیم که اطلاعات بیش از حد است، دانش کمتر و خِرَد از آن هم کمتر است. این نسبت باید معکوس شود. بیتردید ما به اطلاعاتِ کمتر، دانش بیشتر و خِرَد خیلی بیشتری نیاز داریم.
امروز در حالِ تجربهٔ مرگِ نفس هستیم. «مرگِ نفس، که بزرگترین خطرِ ممکن است، در سکوت و در جهانِ اطرافمان رخ میدهد، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده. هیچ مرگِ دیگری اینقدر آرام اتفاق نمیافتد؛ هر فقدانِ دیگری ـ ازدستدادنِ دست و پا، پنج دلار پول، همسر و غیره ـ قطعاً مورد توجه واقع میشود.»
ممکن است مصمم به ترکِ سرزمینِ مادری خود باشیم، چون از سفاهتها و پوچیها و خصومتها و ظلموستمهایش خسته شدهایم ولی واقعیت این است که آنها هرگز ما را رها نخواهند کرد. آنها همچون سایههایی هستند که در گوشهگوشهٔ زمین همراهمان خواهند آمد، گاه جلوتر از ما راه میروند، گاهی عقب میافتند اما هرگز خیلی دور نمیشوند. بهخاطر همین است که مدتها پس از مهاجرت، اگر بهدقت گوش کنیم، همچنان ردپایی از سرزمینهای مادری خود را در لهجههای نهچندان خوب، لبخندهای نصفهنیمه و سکوتهای معذب
گاهی اوقات، جایی که بیشترین سازگاری ژنتیکی یا قومی را در آن دارید، جایی است که کمترین تعلق را به آن دارید. گاهی اوقات در میانِ مردمی که از نظر فیزیکی به شما شباهت دارند و با آنها همزبانید، از همیشه تنهاترید. امروزه شهروندانِ بسیار ـ و روزافزونی ـ در سرتاسر جهان وجود دارند که قادر نیستند کشورِ خود را به رسمیت بشناسند، همچون بیگانگانی در وطن..
امروزه نصفِ بیشتر مردمی که در کشورهایی دموکراتیک زندگی میکنند، معتقدند که صدایشان «هرگز» شنیده نشده یا «بهندرت» شنیده شده است. اگر در کشورهای نسبتاً دموکراتیک وضعیتِ کلی این باشد، تصور کنید در رژیمهای استبدادی چه خبر است، رژیمهایی که در آنها هیچگونه شفافیتی وجود ندارد و همهچیز از بالا به مردم تحمیل میشود و حکومت هر نوع مخالفتی را خفه میکند.
وقتی ضرورت گوشدادن به نظرات مختلف را فراموش کنیم، یادگیری هم در ما متوقف میشود. چون در واقعیت چیزِ زیادی از یکریختی و یکنواختی یاد نخواهیم گرفت. معمولاً تفاوتها هستند که چیزهای زیادی به آدم یاد میدهند.
اگر من تنها از کتابها، روزنامهها و مجلاتی تغذیه کنم که با آنچه پیشتر خواندم همراستا هستند، اگر تنها وبگاههایی را دنبال کنم که با پیشفرضهای ذهنیام جور درمیآیند، اگر تنها ویدیوها یا برنامههایی را تماشا کنم که اساساً دیدگاه مرا تصدیق میکنند، اگر تمامِ اطلاعاتم از منابعِ محدود و مشابه به دست آیند، معنایش این است که در اعماقِ وجودم، دوست دارم تمامِ روز تصویرم در آینه مرا محاصره کند. این، نهتنها محیطی خفقانآور و کلاستروفوبیک است بلکه مرا به موجودی خودشیفته تبدیل میکند.
باید تلاش کنیم به خانهبهدوشانی خردمند تبدیل شویم، مدام حرکت کنیم، مدام یاد بگیریم، خود را در زاغههای فرهنگی یا ذهنی محدود نکنیم و زمان بیشتری را نه در مرکز بلکه در حاشیهها صرف کنیم، جایی که تغییر واقعی همیشه از آنجا حاصل میشود.
اندکی بدبینی اصلاً چیزِ بدی نیست. باعث میشود ذهن هوشیارتر شود و از آنچه در اینجا، آنجا و هر کجای دیگر دارد اتفاق میافتد، آگاه شود. اما بدبینیِ بیش از حد موجب میشود قلب سنگین شود و انرژی و انگیزهیمان تحلیل برود. همچنین از نظر روحی و جسمی ناتوانمان میکند. شاید در عصری که همهچیز در حال تغییرِ مداوم است، برای فرزانگی، نیاز به ترکیبی از خوشبینیِ آگاهانه و بدبینیِ خلاقانه داشته باشیم.
یک فرد پس از آزردگیِ ناشی از تزلزل و آسیبپذیری، سعی میکند از طریق یکسانفرضکردن خود با تعدادِ زیادی از مردم احساسِ امنیت و عزتنفس خود را بازیابد. «او هیچ نیست اما اگر بتواند با ملتِ خود احساس همدردی کند یا خودشیفتگیِ شخصیاش را به آنها انتقال دهد، همهچیز خواهد شد.»
آنتونیو گرامشی، روشنفکرِ ایتالیایی و متفکر سیاسی که توسط موسولینی دستگیر شد، در سلولِ زندانِ خود نوشت: «بحرانِ ایجادشده دقیقاً حاکی از این واقعیت است که سنت قدیم دارد میمیرد و سنت جدید نمیتواند متولد شود؛ در این دوران بلاتکلیفی، انواع مختلفی از علائمِ مرض ظاهر میشوند.» «مرض» در معنایی که گرامشی به کار برده، به معنایِ «ارتباط بیماری» است؛ و ما نیز شاهدِ بیمارشدن خود به سبب عدم اطمینانی هستیم که ما را فراگرفته است. در میانه و درمانده، نه قادریم نظمِ قدیمی را که ما را ناراحت میکرد رها کنیم، نه میتوانیم جهانی جدید با توسل به درسهایی که آموختیم، بسازیم. از اضطراب خستهایم، مملو از خشمیم؛ ذهنها و دفاعیاتمان غالباً در هم شکستهاند.
بیتفاوتی؛ احساسی بهظاهر آرام اما احتمالاً مخربترین احساسِ انسانی. همانطور که رنگِ سفید ترکیبی از تمام رنگهاست، بیتفاوتی نیز ترکیبی از احساساتِ بسیاری است: اضطراب، ناامیدی، سردرگمی، خستگی، رنجش… اگر اینها را سریع و شدید با هم ترکیب کنید، در نهایت فلجِ سراسری و بیحسی را تجربه میکنید.
در مرکزِ خودشیفتگیِ گروهی، باور متکبرانهای در باب تمایزِ صریح و عظمت غیرقابل انکار «ما» در برابر «آنها» قرار دارد. یکی از عواقب نهچندان عجیب این عقیده، خشم پایدار و همیشگی نسبت به دیگران است. اگر من متقاعد شدم قبیلهام برتر است، هرگاه کسی از تصدیق این برتری امتناع کند، ابتدا او را مورد سوءظن و سپس مورد دشنام قرار میدهم.
دو مسیر پیشِ روی خود خواهیم دید که از بین این دو باید یکی را انتخاب کنیم. یک مسیر بهسمت ملیگرایی، سیستمِ حمایت از تولیداتِ داخلی و رویکردِ «اول همنوع خودم» میرود. همین امروز رهبرانِ مستبد از اختلالها بهعنوان بهانهای برای تثبیتِ قدرت، کنترلِ جامعهٔ مدنی و عقبنشینی بهسمت انزواطلبی استفاده میکنند.
اینکه بخشی از جمع باشیم بیشتر به ما احساسِ اتصال داده و کمتر موجبِ بروز اضطراب میشود. اریک فروم در تاکید بر همین موضوع توضیح میدهد که چطور یک فرد پس از آزردگیِ ناشی از تزلزل و آسیبپذیری، سعی میکند از طریق یکسانفرضکردن خود با تعدادِ زیادی از مردم احساسِ امنیت و عزتنفس خود را بازیابد. «او هیچ نیست اما اگر بتواند با ملتِ خود احساس همدردی کند یا خودشیفتگیِ شخصیاش را به آنها انتقال دهد، همهچیز خواهد شد.» بنا به گفتهٔ فروم، خودشیفتگیِ جمعی گاهی خود را در ملیگرایی پنهان میکند و چندی نیز در پسِ خودشیفتگیِ مذهبی جبهه میگیرد، درست زمانی که مؤمنان اعتقاد راسخ داشتند که پیروانِ دینِ آنان برای خداوند عزیزتر هستند و تنها بهخاطر اینکه بر آن دین متولد شدند، بیشتر از دیگران لیاقت دارند به بهشت بروند.
امروز همه در سرتاسر جهان میدانیم که تاریخ ممکن است به عقب برگردد، و پیشرفت نه تضمین شده است، نه همیشگی. بهدستآوردنِ دموکراسی کارِ مشکلی است اما ازدستدادنش خیلی راحت؛ دموکراسی، سیستمِ بههمپیوستهای از کنترل و توازن، درگیری، سازش و گفتمان است. دموکراسی در اثرِ بیتفاوتیِ گسترده پژمرده میشود، همانطور که فیلسوف و نظریهپردازِ سیاسی، هانا آرنت از قبل هشدار داده بود، وقتی در مورد خطراتِ «جامعهٔ بسیار اتمیزه شده» نوشت. همگی باید در هر کجایِ جهان که هستیم، شهروندانی فعالتر و متعهدتر باشیم. اندکی بدبینی اصلاً چیزِ بدی نیست. باعث میشود ذهن هوشیارتر شود و از آنچه در اینجا، آنجا و هر کجای دیگر دارد اتفاق میافتد، آگاه شود.
زمانی که دنیا آشکارا عصبانیکننده است، نمیتوانیم خشمِ خود را سرکوب کنیم. در عین حال، باید با دیگر انسانها ارتباط برقرار کنیم و در کنارِ کسانی بایستیم که دارند رنج میکشند؛ نباید فراموش کنیم به درونِ خود بنگریم، نقادانه فرضیات و کلیشههای درونیمان را بررسی کنیم، قلبهامان را ملایم کنیم و همینطور که این کارها را انجام میدهیم، همچنان ادامه بدهیم و همانطور که دیگران خسته نشدند، ما هم از پا نیفتیم.
اگر تمامِ دوستان و آشنایانِ من طرز فکری شبیه به خودم داشته باشند، همچون من رأی بدهند و مانند من سخن بگویند، اگر من تنها از کتابها، روزنامهها و مجلاتی تغذیه کنم که با آنچه پیشتر خواندم همراستا هستند، اگر تنها وبگاههایی را دنبال کنم که با پیشفرضهای ذهنیام جور درمیآیند، اگر تنها ویدیوها یا برنامههایی را تماشا کنم که اساساً دیدگاه مرا تصدیق میکنند، اگر تمامِ اطلاعاتم از منابعِ محدود و مشابه به دست آیند، معنایش این است که در اعماقِ وجودم، دوست دارم تمامِ روز تصویرم در آینه مرا محاصره کند. این، نهتنها محیطی خفقانآور و کلاستروفوبیک است بلکه مرا به موجودی خودشیفته تبدیل میکند.
نلهای رسانهای غالباً دوگانگیها را تشدید میکنند. روی صفحاتِ تلویزیون یا کانالهایِ یوتیوب هر روز شاهد صحبتها و فریادهای افرادی از جبهههای مخالف هستیم. آنها برای گوشکردن یا فهمیدن نیامدهاند. آنها فقط سعی دارند حرفشان را به کرسی بنشانند و با صدای بلند نطق کنند و دادوبیداد راه بیندازند. به همین ترتیب، بسیاری از مواقع ما تماشاکنندهها هم نیامدهایم تا چیزی جدید بیاموزیم، بلکه فقط دوست داریم ببینیم آدمِ خودمان، آدمِ آنها را شکست میدهد.
در مرکزِ خودشیفتگیِ گروهی، باور متکبرانهای در باب تمایزِ صریح و عظمت غیرقابل انکار «ما» در برابر «آنها» قرار دارد. یکی از عواقب نهچندان عجیب این عقیده، خشم پایدار و همیشگی نسبت به دیگران است. اگر من متقاعد شدم قبیلهام برتر است، هرگاه کسی از تصدیق این برتری امتناع کند، ابتدا او را مورد سوءظن و سپس مورد دشنام قرار میدهم.
اگر نتوانی داستانِ خود را تعریف کنی، اگر صدایت را خفه کنند، بدین معناست که انسانبودنت را از تو گرفتهاند. این محرومیت به تکتکِ اجزایِ وجودت آسیب میزند و باعث میشود عقلانیت و صحتِ دیدگاه خود به رویدادهایی را که رخ دادهاند زیر سؤال ببری و در نهایت اضطرابِ وجودیِ عمیقی تو را فرابگیرد.
تا زمانی که گوشهای خود را به روی تعلقات و قصههای فراوان، بیپایان و گستردهای که جهان برایمان دارد باز نکنیم، تنها نسخهٔ اشتباهی از فرزانگی را خواهیم یافت، تالاری از آینهها که خودمان را منعکس میکنند اما هرگز راهی برای خروج به ما نمیدهد.
ساعتها وقتمان را صرفِ بحثکردن در مورد «معیارهای ملموس و قابلِ اندازهگیری» میکنیم. به اقتصاد، بازار سهام و سیاست اولویت میدهیم، ولی کمتر به چیزهای انتزاعیتر و رمزآلودتر مثل «احساسات» توجه میکنیم. در عین حال، بیسروصدا، احساساتِ دلآزار روی دوشمان سنگینی میکنند. فرض میکنیم ما تنها کسی هستیم که زیرِ بار این احساسات خم شدیم درحالیکه دیگران سبکبار بوده و بهراحتی زندگی را میگذرانند. البته این دیدگاه نوعی توهم است. بخشی از وجودمان نیز این را میداند اما دوست داریم به تنهایی افتِ حال روحیمان را بهتر کنیم و همیشه مهارنگرانیهایمان را به دست بگیریم و سخت میتوانیم در مقابل چنین تمایلی مقاومت کنیم. همچنین، دوست داریم قدرتمند بهنظر برسیم. هر چه کمتر قادر باشیم احساساتِ منفی را بیپرده بیان کنیم، بیشتر طول میکشد بفهمیم چه تعداد از مردم به واقع همچون ما مشکل دارند و این سکوتها تا چه حد بر روابط و تعاملاتِ ما با دیگران تاثیر میگذارند و چگونه به روشهای غیرمستقیمِ بیشماری، بر جوامعِ ما اثر میگذارند.
امروز، با یک فرهنگِ لغت نصفهنیمه در دستانمان، باید بنشینیم و در موردِ کلماتی که در فرهنگ مینویسیم بیشتر فکر کنیم.
هر انسانی پیچیدگیهایِ خاصِ خود را دارد؛ لایههایی روی هم از ایدهها، احساسات، ادراک، خاطرات، عکسالعملها، تمایلها و رؤیاها. با گذاردنِ ما در چهارچوبی بسته، واقعیتمان را منکر میشوند. ما نیز با قراردادنِ دیگران در چهارچوبی بسته، واقعیتشان را منکر میشویم. و زندگی همین است.
در جهانی که هر روز در حال تغییر است و هیچ چیز قابل پیشبینی نیست، باور دارم نداشتنِ احساس خوب، کاملاً طبیعی است. عیبی ندارد اگر حالمان خوب نباشد. حقیقت این است که اگر گاهی غرقِ بلاتکلیفی و نگرانی و خستگی و التهاب نشوید، شاید واقعاً نمیدانید در دنیا چه خبر است.
آیا شما از ما هستید یا با آنها همعقیدهاید؟ آیا خودی هستید یا بیگانه؟ ظهورِ مکررِ این سوالات در گفتارهای سیاسی و اقداماتِ اجتماعی ما که غالباً در لفافه هستند و کمتر صراحت دارند، مرا عمیقاً نگران میکند، شاید بهخاطر اینکه تمام عمرم همزمان احساسِ خودی و بیگانه را داشتهام.
بسیاری از مواقع ما تماشاکنندهها هم نیامدهایم تا چیزی جدید بیاموزیم، بلکه فقط دوست داریم ببینیم آدمِ خودمان، آدمِ آنها را شکست میدهد. در همین حال، الگوریتمها، سلایقِ ما را تشخیص میدهند تا روز بعد و روزِ بعد از آن، باز هم همین چیزها را به خوردمان دهند. البته پیام را کمکم بزرگنمایی و تشدید میکنند. مثلاً اگر من گرایشاتِ اسلامهراسانه یا زنستیزانه داشته باشم، الگوریتمها بهمرور مطالبِ بیشتری در این زمینه نشانم خواهند داد و مرتباً مرا متقاعد میکنند سوءظنهایم موجه و یهودیان یا مسلمانان یا زنان منشأ تمام بدیها هستند. هرچه بیشتر چنین مطالبی را دنبال کنم، بیشتر فرض میکنم خردمند و بهروز هستم. شروع به جمعآوری «شواهد» میکنم و در مناظراتِ مجادلهآمیز با دشمنانِ دروغین به خود امتیاز میدهم.
کنستانتین کاوافی، شاعرِ یونانی مینویسد: «این شهر همیشه دنبالتان خواهد آمد» حتی اگر به کشور و کرانهٔ دیگری بروید؛ شهری که همواره دنبالِ من میآید، استانبول است.
اعمالِ وحشیانه بهسرعت و در مقیاسِ بزرگ رخ میدهند؛ نه لزوماً زمانی که افرادِ بیشتری فاسد و شریر میشوند، بلکه زمانی که تعداد زیادی از افراد جامعه بیتفاوت میشوند. زمانی که بیتفاوت و متفرق شویم. آنقدر سرگرمِ زندگی خود هستیم که به دیگران اهمیت نمیدهیم. علاقهای به دردِ دیگران نداریم و بدبختی دیگران ما را تحتتأثیر قرار نمیدهد. خطرناکترین احساسْ نداشتنِ احساس است.
اگر نتوانی داستانِ خود را تعریف کنی، اگر صدایت را خفه کنند، بدین معناست که انسانبودنت را از تو گرفتهاند. این محرومیت به تکتکِ اجزایِ وجودت آسیب میزند و باعث میشود عقلانیت و صحتِ دیدگاه خود به رویدادهایی را که رخ دادهاند زیر سؤال ببری و در نهایت اضطرابِ وجودیِ عمیقی تو را فرابگیرد.
سرزمینهای مادری که ترکشان گفتیم، به سوگندهایی شباهت دارند که در کودکی یاد کردیم. ممکن است دیگر باورشان نداشته باشیم، حتی ممکن است خیلی در موردشان فکر نکنیم اما هنوز هم نمیتوانیم آزادانه در موردشان صحبت کنیم. رازهایی نهفته هستند، جوابهایی که فرو داده شدهاند، دردهایی که ناگفته ماندهاند، زخمهایی کهنه که سر باز کردهاند، عشقهای اولی هستند که هنوز فراموش نشدهاند. ممکن است مصمم به ترکِ سرزمینِ مادری خود باشیم، چون از سفاهتها و پوچیها و خصومتها و ظلموستمهایش خسته شدهایم ولی واقعیت این است که آنها هرگز ما را رها نخواهند کرد. آنها همچون سایههایی هستند که در گوشهگوشهٔ زمین همراهمان خواهند آمد، گاه جلوتر از ما راه میروند، گاهی عقب میافتند اما هرگز خیلی دور نمیشوند. بهخاطر همین است که مدتها پس از مهاجرت، اگر بهدقت گوش کنیم، همچنان ردپایی از سرزمینهای مادری خود را در لهجههای نهچندان خوب، لبخندهای نصفهنیمه و سکوتهای معذب خود خواهیم یافت.
مشکل گروههای هماندیشی یا حبابهای رسانههای اجتماعی این است که تکرار را تشویق و تشدید میکنند. و تکرار، هر چقدر هم آشنا و آرامبخش باشد، هرگز ما را از نظر ذهنی، احساسی یا رفتاری به چالش نمیکشد. پژواکها بهسادگی آنچه را اکنون گفتهشده، تکرار میکنند. همچون ستارگانِ مرده، پژواکها هم از دوردست حاضر بهنظر میرسند اما در واقعیت، کاملاً خالی از نور و زندگی هستند. بنابراین، اتاقهای پژواک بهشدت وسعت و عمقِ دیدگاههای مختلف را محدود میسازند و به نوعی دانش را جیرهبندی میکنند. در همین حال، خِرَد را نیز محدود میکنند
احساسِ شنیدهنشدن در صورتی که تداوم بیابد و به امری عادی تبدیل شود، به تدریج گوشها و بعد قلبهایمان را میبندد. با گوشندادن به دیگران، باعث میشویم آنها هم احساس کنند کسی صدایشان را نمیشنود. بعد این چرخه ادامه پیدا میکند و هر بار که یک دور میزند، همهچیز بدتر میشود.
اگر تلاش برای شنیدهشدن یک رویِ سکه باشد، رویِ دیگر تمایل به گوشدادن است. این دو به شکل جداییناپذیری با هم هستند. زمانی که متقاعد شویم هیچکس ـ خصوصاً آنان که در جایگاه قدرت قرار دارند ـ به اعتراضات و تقاضاهای ما گوش نمیکنند، کمتر مایل به گوشدادن به دیگران خواهیم بود، خصوصاً کسانی که دیدگاهشان با ما تفاوت دارند.
داستانها ما را به هم نزدیک میکنند و داستانهای ناگفته ما را از هم دور میسازند. ما از داستانها ساخته شدهایم؛ آنها که اتفاق افتادهاند و آنها که همین لحظه اتفاق میافتند و آنها که تماماً در تخیلاتِ ما ـ از طریق کلمات و تصاویر و رؤیاها و احساسِ شگفتیِ بیپایان در مورد جهان اطرافمان و اینکه چطور اداره میشود ـ شکل خواهندگرفت: حقایقِ محض، درونیترین افکار، بخشهایی از خاطرات، زخمهایی که التیام پیدا نکردهاند. بنابراین اگر نتوانی داستانِ خود را تعریف کنی، اگر صدایت را خفه کنند، بدین معناست که انسانبودنت را از تو گرفتهاند.
جمهوری اسلامی بايد برود به زباله دان تاريخ!
|