درد هیچ وقت تمام نشد آنها کمر تو را شکستند پدر
به قلم ادوار لويي
نویسندۀ فرانسوی از رنج و عذابی مینویسد که سیاست بر پدر بیمار او وارد کرده است
برگرفته از سایت: ترجمان اقتصادوجامعه / بررسی کتاب - يکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۸:۱۶
ادوار لویی، نویسندۀ ۲۶سالۀ فرانسوی، سالهایی را به یاد میآورد که از پدر خود متنفر بود، کارگر کارخانهای روستایی که جز سکوت و خشونت و بیعاطفگی از او چیزی ندیده بود. ادوار بزرگ شد و پدرش پیر و بیمار. در گذر سالها او مرحله به مرحله دید که چطور خشونتی که در کودکی بر او تحمیل میشد، شمهای بود از خشونتی عظیم و طاقتفرسا که در درجۀ اول بر پدرش تحمیل میشد. پدر او خود قربانی خشونتی بود که اعمال میکرد.
ادوار لویی، نیویورک ریویو آو بوکس — پیتر هندکه میگوید: «هر اتفاقی که میافتاد مادرم حاضر بود و با دهان باز [نگاه میکرد]». تو حاضر نبودی. حتی دهانت هم باز نمیشد، چون از نعمت ترس و حیرتزدگی محروم مانده بودی. دیگر هیچ چیز غیرمنتظره نبود، چون دیگر منتظر چیزی نبودی. دیگر چیزی خشونتآمیز به حساب نمیآمد، چون خشونت دیگر آن چیزی نبود که میشناختی، چیزی که زندگی مینامیدی. گرچه نامیدنش با تو نبود و صرفاً همانی بود که بود.
سال ۲۰۰۴ یا ۲۰۰۵ است. من دوازده یا سیزده سال دارم و به همراه بهترین دوستم اَملی مشغول گشتوگذار در گوشهوکنار روستا هستم که روی آسفالت خیابان گوشی موبایلی پیدا میکنیم. گوشی همینطور آنجا افتاده بود. املی داشت راه میرفت که پایش به آن خورد. موبایل روی آسفالت لیز خورد. املی خم شد و برش داشت؛ تصمیم گرفتیم نگهش داریم و با آن بازی کنیم و برای پسرهایی که املی در اینترنت پیدا میکرد، پیام بفرستیم.
دو روز بعد پلیس تماس گرفت و گفت یک تلفن دزدیدهایم. از نظرم این اتهام غلوآمیز بود: ما چیزی را ندزدیده بودیم، آن تلفن همینجور کنار خیابان افتاده بود و ما نمیدانستیم صاحبش کیست. اما به نظر میرسید، تو حرف پلیس را بیشتر از حرف من قبول داشتی. به اتاقم آمدی، سیلیام زدی، دزد خطابم کردی و مرا به ادارهٔ پلیس بردی.
شرمنده بودی و جوری نگاهم میکردی که انگار مأیوست کردهام.
توی ماشین که بودیم چیزی نگفتی، ولی وقتی در دفتری با دیوارهایی پوشیده از پوسترهایی نامفهوم جلوی افسر پلیس نشستیم، در دفاع از من کم نگذاشتی، آن هم با چنان نیرو و اقتداری که هرگز در صدا یا چشمانت سراغ نداشتم.
به آنها گفتی که من هیچ تلفنی ندزدیدهام. من فقط پیدایش کردهام، همین. گفتی که قرار است استاد دانشگاه شوم، یا پزشکی برجسته، یا وزیری در دستگاه حکومت. هنوز درست نمیدانستی، اما در هر صورت قرار بود مدرک مهمی بگیریم و دخلی به بزهکاران نداشتم. گفتی به من افتخار میکنی. گفتی به عمرت بچهای به باهوشی من ندیدهای. هیچ نمیدانستم که چنین چیزهایی در فکرت داری (که دوستم داری؟). پس چرا هیچ وقت به خودم نگفته بودی؟
چندین سال بعد، زمانی که از آن روستا گریختم و رفتم تا در پاریس زندگی کنم، شبها بیرون میرفتم و در مشروبفروشیها مردانی را میدیدم که میپرسیدند چگونه با خانوادهام کنار میآیم؛ سؤال عجیبوغریبی بود، ولی در هر حال میپرسیدند. همیشه جوابم این بود که از پدرم متنفرم. حقیقت نداشت. میدانستم که عاشقت هستم، اما احساس میکردم که نیاز دارم به دیگران بگویم که از تو نفرت دارم. چرا؟
آیا عادی است که از عشق به دیگری احساس شرمندگی کنیم؟
وقتی بیش از اندازه مینوشیدی، سرت را پایین میانداختی و میگفتی هر شرایطی که پیش بیاید، دوستم داری. میگفتی که نمیدانی چرا باقی اوقات آن قدر خشونتآمیز رفتار میکنی. گریه میکردی و اقرار میکردی که اصلاً درک نمیکنی چرا آن نیروها سراغت میآید و وادارت میکند چیزهایی بگویی که بلافاصله از گفتنشان پشیمان میشوی. تو قربانی خشونتی بودی که تحمیل میکردی و به همان اندازه قربانی خشونتی که بر تو تحمیل میشد.
وقتی برجهای دوقلو فرو ریخت، گریه کردی.
پیش از آشنایی با مادرم، با زن دیگری به نام سیلوی بودی. نام سیلوی را روی بازویت خالکوبی کرده بودی. کار خودت بود، با جوهر هندی. وقتی ازت دربارهٔ سیلوی پرسیدم، جوابی به من ندادی. یک روز دیگر دوستی گفت (چون داشتم دربارهٔ تو حرف میزدم) «پدرت نمیخواهد به گذشتهاش برود چون گذشته به یادش میآورد که میتوانسته آدم دیگری باشد، اما نشده». شاید حق با او بود.
آن وقتها سوار ماشین میشدم تا وقتی برای سیگار خریدن یا کاری دیگر بیرون میروی، همراهت باشم. البته بیشتر اوقات سیگار خریدن بود تا کار دیگر. یک نسخهٔ کپی از سیدی سِلِن دیون را داخل ضبط صوت ماشین میگذاشتی -با ماژیک آبی رویش نوشته بودی سلن- و سیدی را جلو میزدی و با صدای آرام با ترانههایش همخوانی میکردی. کلمه به کلمهٔ آن را خیلی خوب بلد بودی. من هم همراه شما میخواندم و با اینکه خیلی کلیشهای است، به نظر میرسید که در آن لحظات میتوانستی چیزهایی به من بگویی که هیچ وقت دیگری نمیتوانستی.
عادت داشتی پیش از آنکه خوردن غذا را شروع کنی، دستهایت را به هم بمالی.
هر بار که از شیرینیپزی روستا شیرینی میخریدم، ظاهری کمی گناهکار به خودت میگرفتی و یکی از داخل کیسه برمیداشتی و میگفتی: به مادرت نگو! ناگهان انگار همسنوسال من شده بودی.
روزی اسباببازی مورد علاقهام، یک بازی رومیزی به نام دکتر مابول، را به همسایهٔ دیواربهدیوارمان دادی. من هر روز با آن بازی میکردم و تو بدون هیچ دلیلی آن را دادی رفت. من زوزه میکشیدم و التماس میکردم پسش بگیری. تو فقط لبخند زدی و گفتی: زندگی همین است.
شبی در کافهٔ روستا، جلوی همه گفتی که آرزو میکردی پسر دیگری جای من داشتی. هفتهها و هفتهها میخواستم بمیرم.
سال ۲۰۰۰ است. من آن سال را به یاد دارم چون آذینبندیهای مخصوص سال ۲۰۰۰ هنوز در گوشهوکنار خانه دیده میشد: کاغذهای تزئینی، لامپهای رنگی، نقاشیهایی که از مدرسه آورده بودم و حروف طلاییِ جملههایی که به مناسبت آغاز سال نو و هزارهٔ جدید چیزهای خوب آرزو میکردند.
فقط من و تو در آشپزخانه بودیم. گفتم: «ببین پاپا، من یک آدم فضاییام!» و با زبان و انگشتانم شکلک درآوردم. هیچ وقت ندیده بودم به آن شدت بخندی. نمیتوانستی جلوی خندهات را بگیری و داشتی بریدهبریده نفس میکشیدی. اشکت درآمده بود و روی گونههای سرخت جاری شده بود. شکلک درآوردن را تمام کردم، ولی تو همچنان میخندیدی. خندهات به قدری شدید بود که کمکم داشتم نگران میشدم. ترسیده بودم که این خنده دیگر بند نیاید و برای همیشه و تا آخر دنیا ادامه پیدا کند. پرسیدم چرا این قدر میخندی و تو بین خندههات گفتی: «چون تو لعنتیترین بچهای هستی که به عمرم دیدهام، نمیدانم چطور توانستهام بچهای مثل تو داشته باشم». من هم تصمیم گرفتم همراهت بخندم. برای مدتی بسیار طولانی شکمهامان را گرفتیم و با هم خندیدیم.
مشکلات از کارخانهای آغاز شد که آنجا کار میکردی. در نخستین رمانم، پایان ادی۱، شرحش را نوشتهام: یک روز بعدازظهر تلفنی از کارخانه به ما شد و خبرمان کرد که جسم بسیار سنگینی روی تو افتاده. کمرت خُرد شده بود. گفتند چندین سال طول خواهد کشید تا بتوانی دوباره راه بروی، فقط راه بروی.
هفتههای نخست را تماماً روی تخت بودی، بدون هیچ حرکتی. نمیتوانستی حرف بزنی. تنها چیزی که از دستت برمیآمد این بود که فریاد بزنی. به خاطر درد. شبها از خواب بیدارت میکرد و مجبورت میکرد فریاد بکشی. بدنت دیگر تاب تحمل وجود خودش را نداشت. هر حرکتی، حتی کوچکترین جابهجایی، ماهیچههای درب و داغان را تحریک میکرد. فقط در خلال و به واسطهٔ درد بود که از بدنت آگاهی داشتی.
کمی بعد قدرت تکلمت برگشت. اول فقط میتوانستی آب یا غذا بخواهی. بعد رفتهرفته برای بیان خواستهها و منظور و خشمت جملههای بلندتری گفتی. قوهٔ ناطقه جای دردت را نگرفت. بیایید روراست باشیم. درد هیچ وقت از بین نرفت.
ملال همهٔ فضای زندگیات را به تسخیر خودش درآورد. من با دیدنت فهمیدم که ملال میتواند سرسختترینِ چیزها باشد. حتی در اردوگاههای کار اجباری هم ممکن است آدم دچار ملال شود. اندیشیدن به ملال غریب است: ایمره کرتیز این را میگوید، شارلوت دلبو هم همین را میگوید. حتی در اردوگاهها و با وجود گرسنگی و تشنگی و مرگ و عذابهایی بدتر از مرگ، با وجود کورههای آدمسوزی و اتاقهای گاز و اعدامهای سر پایی و سگهای آماده برای تکه و پاره کردن زندانیان و سرما و گرما و خاک در دهان، و زبانی که از تشنگی به سختیِ سیمان شده، و با وجود مغزی که به خاطر نبود رطوبت در داخل جمجمه مچاله شده و کار و کار بیپایان و ککها و شپشها و عفونت و اسهال و تشنگی تمامنشدنی، با وجود همهٔ اینها و بسیاری چیزهای دیگر که نام نبردم، همچنان جا برای ملالتزدگی وجود دارد؛ انتظار برای رویدادی که هرگز نخواهد آمد یا بسیار بسیار دیر از راه خواهد رسید.
صبح خیلی زود از خواب بیدار میشدی و تلویزیون را روشن میکردی و در همان حال اولین سیگار روزت را میکشیدی. اتاق مجاور برای من بود. بوی تنباکو و صدای تلویزیون مانند بو و صدای وجود تو به من میرسید. نزدیکهای غروب کسانی که آنها را رفقا مینامیدی به خانهمان میآمدند و پاستیس۲ مینوشیدند. با این رفقا تلویزیون تماشا میکردید. دیدار آنها برنامهٔ منظمی نداشت، اما زیاد بود. به خاطر درد کمرت، چون کارخانه کمرتان را خُرد کرده بود، زندگی اجباریات کمرت را له کرده بود، زندگیای که مال تو نبود. مال تو نبود چون هرگز نتوانسته بودی زندگی خودت را داشته باشی، چون در حاشیههای زندگیت زیسته بودی؛ به خاطر همهٔ دلایلی که باعث شده بود در خانه بمانی، و بیشتر اوقات آنها بودند که میبایست به خانهٔ ما بیایند. تو دیگر نمیتوانستی جایی بروی. تکانخوردن درد و عذاب بسیار زیادی برایت داشت.
در مارس ۲۰۰۶، دولت ژاک شیراک که یازده سال بود ریاست جمهوری فرانسه را به عهده داشت، و وزیر بهداشتش خاویر بِرتران، اعلام کردند که دولتْ دیگر هزینهٔ دهها دارو را عهدهدار نخواهد بود که شامل تعدادی از داروهای مربوط به مشکلات گوارشی هم میشد. از آنجا که مجبور بودی از زمان آن حادثه همیشه روی تخت دراز بکشی، و از آنجا که تغذیهٔ بدی داشتی، مشکلات گوارشی یار وفادارت بود. خرید دارو برای تسکین این دردها دشوارتر و دشوارتر شد. ژاک شیراک و خاویر برتران امعا و احشایت را نابود کردند.
چرا چنین نامهایی را هرگز در زندگینامهها نمیآوریم؟
در سال ۲۰۰۷، نیکولا سارکوزی، نامزد ریاستجمهوری، کارزاری راه انداخت علیه کسانی که آنها را مساعدت بگیران۳ مینامید. کسانی که از نظر سارکوزی از جامعهٔ فرانسه پول میدزدیدند، چون کار نمیکردند. سارکوزی خیلی روشن گفت: «کارگر... میبیند که مساعدتبگیر بهتر از او زندگی میکند و بدون اینکه هیچ کاری بکند، هزینههای زندگی را به دست میآورد». معنای حرفش این بود که اگر کار نکنید، [به جامعه] تعلق ندارید، دزد و بدحساب به شمار میآیید و از همان قماشی هستید که سیمون دوبوار «دهان بیمصرف» مینامید. سارکوزی تو را نمیشناخت. سارکوزی حق نداشت که چنین فکری کند: او تو را نمیشناخت. این تحقیر از طرف طبقهٔ حاکم یک بار دیگر کمرت را شکست.
در سال ۲۰۰۹، دولت نیکولا سارکوزی و معاونش مارتین هیرش برنامهٔ آر.اس.اِی را جایگزین برنامهٔ آر.ام.آی (نوعی حقوق بیکاری پایه که از طرف دولت فرانسه ارائه میشد) کرد. تو شرایط آر.ام.آی را داشتی، چون دیگر نمیتوانستی کار کنی. حذف آر.ام.آی و برقراری آر.اس.ای قرار بود به گفتهٔ دولت «برای بازگشت به کار انگیزه ایجاد کند». در واقعیت، از آن تاریخ به بعد دولت برای بازگشتن تو به کار به ستوهات آورد، آن هم با وجود ناتوانی مصیبتبارت و آن بلایی که کارخانه به سرت آورده بود. اگر شغلهای پیشنهادی (یا بهتر بگویم، شغلهای تحمیلی) آنها را نمیپذیرفتی، کمکهای رفاهی دولت را از دست میدادی. همهٔ شغلهایی که پیشنهاد میدادند پارهوقت، طاقتفرسا و یدی بود و بیستوپنج مایل با محل زندگیمان فاصله داشتند. فقط رفت و برگشت به محل کار ماهانه سیصد یورو هزینهٔ بنزینش بود. پس از مدتی مجبور شدی شغل رفتگری در شهری دیگر را بپذیری و در برابرش هفتصد یورو در ماه بگیری و تمام روز خم شوی و زبالههای دیگران را جمع کنی؛ با اینکه کمرت نابود شده بود، باید خم میشدی. نیکولا سارکوزی و مارتین هرش داشتند کمرت را میشکستند.
فهمیدی که سیاست، برای تو، مسئلهٔ مرگ و زندگی است.
در یکی از روزهای پاییز، یارانهٔ بازگشت به مدرسه که هر سال به خانوادههای فقیر تعلق میگرفت (برای تهیهٔ لوازم مدرسه و دفتر و کولهپشتی) حدود صد یورو افزایش یافت. تو خیلی خوشحال شدی و توی اتاق نشیمن فریاد زدی: «برویم کنار دریا!» و هر شش نفرمان سوار ماشین کوچکمان شدیم. (مرا مثل گروگانهای فیلمهای جاسوسی توی صندوق عقب چپانده بودید، اما از همینش هم خوشم میآمد).
تمام آن روز مثل جشن بود.
بین آنهایی که همه چیز دارند، هرگز ندیدهام خانوادهای برود کنار دریا و به خاطر یک تصمیم سیاسی خوشحالی کند، چون برای آنها سیاست تقریباً چیزی را عوض نمیکند. وقتی برای زندگی به پاریس، جایی بسیار دور از تو، رفتم این نکته را فهمیدم: اعضای طبقهٔ حاکم شاید از دولتهای چپگرا و راستگرا شکایت کنند، اما هیچ دولتی دستگاه گوارش آنها را نابود نمیکند و کمرشان را نمیشکند و باعث نمیشود در ساحل تفریح کنند. سیاست هرگز زندگی آنها را تغییر نمیدهد، یا دستکم این تغییر چندان زیاد نیست. عجیب اینکه همانها هستند که در سیاست دخالت میکنند، اگرچه سیاست تقریباً هیچ اثری در زندگیشان ندارد. بهطور کلی، برای طبقهٔ حاکم سیاست مسئلهای زیباشناختی است: شیوهای برای اینکه خود و جهانشان را بفهمند و یکجور هویت برای خودشان بسازند. سیاست برای ما مسئلهٔ مرگ و زندگی بود.
در آگوست ۲۰۱۶ و در دورهٔ ریاستجمهوری فرانسوا اولاند، وزیر کار، میریام الخُمری، با پشتیبانی نخستوزیر مانوئل والس، چیزی را که قانون کار نامیده میشد، به تصویب رساند. این قانون اخراج کارکنان را برای بنگاههای تجاری سادهتر میکرد و به آنها اجازه میداد ساعتهای کار را فراتر از محدودیتهای موجود افزایش بدهند.
کارفرمایی که برایش خیابانها را جارو میکردی، حالا میتوانست ازت بخواهد ساعتهای طولانیتری جارو بزنی و بخش بیشتری از هفته را روی دستهٔ جارو خم شوی. وضعیت سلامتی فعلی تو، اینکه بهسختی حرکت میکنی و با مشقت نفس میکشی و بدون کمک دستگاه نمیتوانی به زندگی ادامه بدهی، عمدتاً نتیجهٔ یک عمر حرکات تکراری در کارخانه و سپس روزی هشت ساعت خمیده ماندن برای جارو زدن خیابانها و جمعآوری زبالههای دیگران است. اولاند، والس و الخمری نفس تو را بریدهاند.
چرا هرگز نام آنها را نمیآوریم؟
روز بیستوهفتم می سال ۲۰۱۷ است. در یکی از شهرکهای فرانسه، دو عضو اتحادیه (هر دو تیشرت پوشیدهاند) وسط خیابانی پر از جمعیت به رئیسجمهور امانوئل مکرون شکایت میکنند. این دو نفر عصبانیاند، به قدری که از نحوهٔ حرف زدنشان پیدا است. از ظاهرشان پیداست که درد کشیدهاند. امانوئل مکرون با لحنی اهانتبار خیالشان را راحت میکند: «با این تیشرتها نمیتوانید مرا بترسانید. بهترین راه برای تهیهٔ یک دست لباس این است که کار کنید». هر کسی را که پول لباس خریدن ندارد، مکرون بهعنوان بیفایده و بیمصرف و تنبل مرخص میکند. مکرون مرز را نشانتان میدهد، مرزی خشونتبار، که بین کسانی که لباس مناسب پوشیدهاند و آنهایی که تیشرت به تن دارند کشیده شده است. مرزی بین کسانی که پول دارند و آنهایی که پول ندارند، کسانی که صاحب همه چیز هستند و کسانی که چیزی ندارند. این نوع تحقیر و اهانت از سوی طبقهٔ حاکم شما را از آنچه بودهاید هم پستتر میکند.
سپتامبر ۲۰۱۷ است. امانوئل مکرون «تنبلی» کسانی را سرزنش میکند که در فرانسه، به قول خودش، جلوی اصلاحاتش را گرفتهاند. تو همیشه میدانستهای که این کلمه برای آدمهای مثل خودت کنار گذاشته شده است، کسانی که نمیتوانند کار کنند چون در فاصلهای بسیار دور از شهرهای بزرگ زندگی میکنند، کسانی که نمیتوانند شغل پیدا کنند چون خیلی زود و بدون دیپلم از نظام آموزشی کنار گذاشته شدهاند، کسانی که دیگر نمیتوانند کار کنند چون گذران عمر در کارخانه کمرشان را له و لورده کرده است. از واژهٔ تنبل برای اشاره به رئیسانی استفاده نمیکنیم که تمام روز در دفتر کارشان نشستهاند و به دیگران دستور میدهند. هرگز چنین چیزی نمیگوییم. وقتی بچهٔ کوچکی بودم، همیشه و با وسواس میگفتی: «من تنبل نیستم»، چون میدانستی که این اهانت همیشه بالای سرت در پرواز است و آرزو داشتی که مثل تاراندن اجنه در مراسم جنگیری، این توهین را هم از بالای سرت بتارانی.
بدون شرم غروری هم وجود ندارد: تو مغرور بودی از اینکه تنبل نیستی، چون شرم داشتی از کسانی باشی که این کلمه به آنها میچسبد. کلمهٔ تنبل برای تو خطر و تهدید بود، نوعی تحقیر. تحقیری از طرف طبقهٔ حاکم که یک بار دیگر کمرت را میشکند.
شاید آنهایی که این حرفها را میخوانند یا میشنوند، نامهایی را که آوردم نشناسند. شاید آنها به همین زودی این نامها را فراموش کرده باشند یا اینکه اصلاً چیزی دربارهشان نشنیده باشند، اما دقیقاً به همین دلیل است که میخواهم نامشان را بیاورم، چون جنایتکارانی هستند که هیچ وقت به خاطر جنایتهاشان معرفی نشدهاند. جنایتکارانی هستند که از بیآبرویی و رسوایی در اماناند، چون ناشناس میمانند یا فراموش میشوند. من هراسانم، چون میدانم جهان زیر پوشش تاریکی و شب عمل میکند. من نمیپذیرم که بگذارم این نامها فراموش شوند. میخواهم این اسمها اکنون و برای همیشه شهره باشند. در همه جا، در لائوس و سیبری و چین و کنگو و آمریکا، معروف باشند؛ میخواهم از همهٔ اقیانوسها فراتر روند و به عمق قارهها برسند و از هر مرزی بگذرند.
آیا همیشه در پایان همه چیز به دست فراموشی سپرده میشود؟
میخواهم این نامها به اندازهٔ آدولف تیر۴ و ریچارد سوم شکسپیر و جک قاتل ماندگار شوند. میخواهم این نامها را برای انتقام در تاریخ حک کنم.
آگوست ۲۰۱۷ است. دولت امانوئل مکرون ماهانه پنج یورو از آسیبپذیرترین قشرهای فرانسه کسر میکند: دولت او کمکهزینهٔ ماهانهٔ خانوارها را پنج یورو تقلیل میدهد، یارانهای که به فقیرترین آدمهای فرانسه امکان میدهد اجارۀ خانهشان را بپردازند. همان روز، یا یکی دو روز بعد، دولت برنامهٔ کاهش مالیات برای ثروتمندترین فرانسویها را اعلام میکند. دولت مکرون گمان میکند فقرا زیادی ثروتمندند و ثروتمندان به قدر کافی ثروت ندارند. دولت مکرون توضیح میدهد که پنج یورو در ماه چیزی نیست. آنها از چیزی خبر ندارند. این جملههای جنایتبار را بهراحتی میگویند چون از چیزی خبر ندارند. امانوئل مکرون لقمه را از دهان تو میدزدد.
•••
مکرون، اولاند، والس، الخمری، هیرش، سارکوزی، برتران، شیراک. تاریخ رنج و عذاب تو این نامها را به دوش میکشد. داستان زندگی تو تاریخ کسانی است که یکی پس از دیگری تو را به زمین کوبیدند. تاریخ بدن تو تاریخ این نامها است که یکی پس از دیگری نابودت میکنند. تاریخ بدن تو همچون یک اتهام در برابر تاریخ سیاسی ایستاده است.
•••
تو ظرف چند سال گذشته عوض شدهای. شخص دیگری شدهای. من و تو بارها و بارها با هم حرف زدهایم و خودمان را توضیح دادهایم. من به تو گفتهام که چطور وقتی بچه بودم ازت متنفر بودم، چطور از سنگدلی و سکوت و المشنگههایی که اینجا شرح دادهام، بیزار بودهام، و تو گوش دادی. من هم به تو گوش دادم. سابق بر این میگفتی مشکل فرانسه خارجیها و همجنسبازها هستند، ولی حالا نژادپرستی فرانسویها را تخطئه میکنی. از من میخواهی از کسی بگویم که دوستش دارم. تو کتابهایم را خریدهای و به دوستان و آشنایانت دادهای. تو هر روز تغییر میکنی. یکی از دوستانم میگوید فرزندان الگوی والدین هستند، نه برعکس. ولی به خاطر بلایی که به سر بدنت آوردهاند، دیگر هرگز فرصت نخواهی داشت که نشان بدهی چه کسی شدهای.
ماه پیش که برای دیدنت آمدم، درست پیش از خداحافظی پرسیدی: «هنوز هم با سیاست درگیری»؟ کلمهٔ هنوز به اولین سال تحصیلم در دبیرستان اشاره میکرد که عضو یک حزب چپ رادیکال شده بودم و باهم بحث و مجادله میکردیم، چون تو فکر میکردی که اگر در راهپیماییهای غیرقانونی شرکت کنم، به دردسر خواهم افتاد. گفتم: «بله، بیشتر از همیشه درگیرم». سه یا چهار ثانیه مکث کردی. بعد گفتی: «حق داری. حق داری؛ چیزی که لازم داریم انقلاب است».
اطلاعات کتابشناختی: Louis, Édouard. Who Killed My Father. Penguin Random House, 2019
پینوشتها: • این مطلب را ادوار لویی نوشته است و در تاریخ ۲ فوریه ۲۰۱۹ و با عنوان «The Pain Never Went Away» در وبسایت نیویورک ریویو آو بوکس منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۲ اسفند ۱۳۹۷ با عنوان «آنها کمر تو را شکستند پدر» و ترجمۀ حسین رحمانی منتشر کرده است.
•• ادوار لویی (Édouard Louis) نویسندۀ فرانسوی است که از طبقۀ کارگر برخاسته است. رمان خودزندگینامهنگارانۀ او پایان ادی (En finir avec Eddy Bellegueule) در فرانسه به اثری پرفروش تبدیل شد و تا امروز به بیست زبان ترجمه شده است.
••• این مطلب برشی است از کتاب چه کسی پدرم را کشت؟ (Who Killed My Father) نوشتهٔ ادوارد لوئیس که به دست لورین استاین به انگلیسی ترجمه شده و در بیستونهم مارس انتشار یافته است. [۱] The End of Eddy [۲] نوعی نوشیدنی فرانسوی [مترجم]. [۳] les assistés [۴] Adolphe Thiers: دولتمرد فرانسوی که در زمان شاه لویی فیلیپ نخستوزیر فرانسه بود.
|