حقمان نبود بميريم
آدمها، آدم به جنگ ميروند ولي آدم بر نميگردند
«يکي از بهترين روزهاي زندگيام بود. همه چيز خوب پيش ميرفت. همه چيز به اندازه و درست. همهي اتفاقهايي که منتظرش بودم بيآنکه فکر کنم، بيآنکه تلاشي کنم دقيق پشت هم رديف ميشد. قهقهه ميزدم. همان وسطها يک چيزهايي يادداشت ميکردم. نوشته ننوشته رهاش ميکردم و ميرفتم توي جمع. عشق ميکردم. مست، نيمهمست شنا ميکردم. بيرون ميآمدم و با دوربين ميچرخيدم. اوضاع اما همانطور نماند. آنقدر چرخيدم تا يک خاطرهي مرده، يک خاطرهي سيساله زنده شد. از آن چيزهايي که هيچوقت دوست نداري به خاطر بياوري. چيزهايي که حتي نمينويسي تا شايد فراموش شوند. آدمها، آدم به جنگ ميروند ولي آدم بر نميگردند.
چهار نفر، درست وسط تابستان، کنار رود دز، جايي بعد از تله زنگ، همه سرباز، من، بهرام، يعقوب و سيامک که ما سيا صداش ميکرديم، در آرامشي درست مثل اين عکس شنا ميکرديم، ماهي ميگرفتيم. صخرهاي کنار رودخانه بود که از بالاش شيرجه ميزديم. همه چيز خوب پيش ميرفت. همه چيز به اندازه بود و درست. نه چيزي خورده بوديم و نه چيزي کشيده. من روي صخره لم داده بودم و چشمم به سر قلاب بود. بهرام لخت کنارم نشسته بود و ماهي ميگرفت. سيا که ارشدمان بود عرض رودخانه را بر ميگشت. نگهبانيِ يعقوب بود، پست را خالي کرد و آمد پايين. بالاي صخره داشت لخت ميشد که سيا رسيد.
بحث نکرد. چيزي نگفت. ايرادي نگرفت. به من اشاره کرد و گفت: برو سر پست.
يعقوب بالاي سرم ايستاده بود. با لبخند زد روي شانهام. رو به من و پشت به آب بود. پلاکش را از گردن درآورد و پرت کرد سمتم. هنوز بلند نشده بودم که خم شد و اسلحه را برداشت. سر فرصت گلنگدن را کشيد. ضامن را آزاد کرد و اسلحه را گذاشت زير چانهاش؛ و خونسرد شليک کرد. بلند شد توي هوا، قوس برداشت و درست کنار سيا افتاد توي آب. درست به همين حالت، درست همين صحنه. سي سال پيش. هجده ساله بوديم. فقط هجده سال. حقمان نبود. حقمان نبود بجنگيم، حقمان نبود بميريم، حتي حقمان نبود ببينيم.»
آنچه پیمان هوشمندزاده به شکل ضمني عنوان ميکند و حتي «شورش را هم درميآورد» نکتهاي است دربارهي ذات درهمتنيدهي فعاليت هنرياش با مفهوم «بودن» (being). به يک معنا دغدغه و پرسشهاي او در آثارش هستيشناسانهاند: مسائلي از قبيل جوهر، ذات، و ماهيت اشيا در کانون توجهاش قرار دارند. راه حل و استراتژياش براي پرداختن به اين مفاهيم در آثار مختلف متفاوت است اما ميتوان بازيگوشي، طنز و استفاده از تضاد و تنش را مشخصهي کارش دانست.
در داستانهايي که به آنها اشاره کرديم، راوي به شدت روي اشيا متمرکز است و با کندي به اجسام دقت ميکند. با اين حال، جملهها کوتاه و ضرباهنگ متن سريع است. توصيفهاي بصريِ دقيقْ انتخابشدهاش به ما يادآوري ميکند که آنکه پشت ماشينِ نوشتن نشسته، يک چشمچران حرفهاي است، کسي که زندگياش را وقف ديدن کرده است.
داستانهاي هوشمندزاده ايدهي مرکزي رولان بارت دربارهي نسبت عکاسي و مرگ در کتاب اتاق روشن را تذکر ميدهند: اينکه عکاسي هميشه هم سوژهي عکاسي شده و هم بينندهاش را در نسبت با مسئلهي ميرايي و فناپذيرياش قرار ميدهد. «ماهيت عکاسي ساده است، پيشپاافتاده؛ بدون عمق: آن [کسي که در عکس ميبينيد، زماني زنده] بوده است.» بارت البته در مورد عکاسان ننوشته اما هوشمندزاده بارها در کتابها، وبلاگ و صفحات شبکههاي اجتماعياش دربارهي تجربهي ديدن، شاهد يا عکاس بودن نوشته است.
در يکي از پستهاي اخيرش در اينستاگرام، عکسي از خودش و مردي ديگر در حال آبتني در يک استخر به اشتراک گذاشته، هوشمندزاده در سمت چپ تصوير با بدني قوس برداشته روي آب، به پشت دراز کشيده و دستهايش را به شکل صليبي بازکرده، مرد ديگري در نزديکياش ايستاده و گردن و صورتش از آب بيرون است. در همراهي با اين عکس آنچه را که خوانديد نوشته.
ماندانا منصوري، آسو
متن کامل را در لينک زير دنبال کنيد:
https://www.aasoo.org/fa/articles/3163
داستان «ر»، نوشتهی پیمان هوشمندزاده در ویژهنامهی نوروزی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است. این داستان را با صدای نویسنده و همراه با آثار پیمان هوشمندزاده به یاد مادرش ببینید و بشنوید.
[1] داستان «ر» با صدای پیمان هوشمندزاده را اینجا بشنوید.آدمها، آدم به جنگ ميروند ولي آدم بر نميگردندحقمان نبود بميريم