از صفحه فیسبوک فرناز سیفی https://www.facebook.com/farnaz.seifi
شارلوت فاکس وبر، رواندرمانگر است. این کتاب خوشخوان، انسانی و خواندنی را دربارهی دوازده نیاز روانی بنیادی همهی ما آدمها نوشته است: دربارهی دوست داشتن و دوست داشته شدن، خواستن و مورد خواستن قرار گرفتن، درک شدن، قدرت، توجه، رهایی و آزادی، ساختن، حس تعلق داشتن، حس برنده شدن و دستاوردی داشتن، ارتباط گرفتن، کنترل و درنهایت آنچه نباید خواست.
او کتاب را متفاوت از نوشتار رایج این ژانر نوشته است. برای هر نیاز، با او به پشت درهای بسته و امن اتاق درمان میرویم و روایت مراجع را از سیرتاپیاز (با اجازه خودش) میشنویم. بعد توضیحات خواندنی فاکسوبر است.
همان روایت اول دربارهی دوست داشتن و دوست داشتهشدن، در ذهن من ماندگار شد… فاکسوبر روانکاو تازهکاری بود که در بخش بیماران درشرف مرگ در بیمارستان منصوب شده بود تا این دم آخر، مرهمی برای بیمار و خانوادهشان باشد. کنار تخت زنی شیک و خوشمنش با موهای یکدست سفید به نام تسا نشست. تسا فقط میخواست حرف بزند، واقعا حرف بزند، و دنبال هیچ توصیه و حرف دلگرمکننده و راهحل و هیچی نبود و این مرزش بود. میخواست این دم آخر، درباره چیزهایی حرف بزند که همهی عمر از حرف زدن دربارهی آن اجتناب کرده بود. او زندگی خوبی داشت. همسرش دیپلمات بریتانیا بود، سالها از کشوری به کشور دیگر ماموریت رفتند، در بهترین خانهها زندگی کردند، بهترین مهمانیها را دادند، بهترین مهمانیها رفتند، دو پسر داشتند، شوهرش همیشه عاشق او بود. حتا وقتی فهمید شوهرش در یکی از این ماموریتها رابطهی پنهان کوتاهی با زنی محلی داشت و از او بچهدار شده بود و سالها از حساب جدایی برای مخارج آن بچه پول میفرستاد، چیزی نگفت، به روی شوهر نیاورد و هیچوقت شک نکرد که شوهرش عاشق اوست.
هر دو پسر را به مدارس شبانهروزی فرستادند، چون فکر کردند برای بچهها سخت است که هر دو سه سال از کشوری به کشور دیگر مدرسه بروند. حالا روی تخت این بیمارستان در لندن، حسرتاش این است که چقدر کم، پسرهایش را در آغوش گرفت و نوازش کرد. پسرهایش که حالا مردان جوانی با زن و بچهاند… پسرهایش او را دوست دارند و با او مهرباناند، اما همیشه چیزی از جنس یخ نامرئی بین او و پسرها است. چیزی که دلیلاش را میداند: او پسرها را کم در آغوش گرفت، کم سرهایشان را بویید و بوسید. حسرت او این است که عشق را گرمتر، عیانتر نشان نداد:«از اینکه اجازه بدهم عمق احساساتام عیان شود، میترسیدم.»حالا روی این تخت به دو سر کوچک فکر میکند که کم بوسید:«راهی پیدا کنید که عشق را به تمامی نشان دهید. تعلل کنی، تو میمانی و خاکستر.»
#عرفان_رضايي از کشتهشدگان اعتراضات آمل
|