آصف سلطان زاده: سینماگر شهر نقره
شهرزادی در وجود همه راویان هست....
نوشتۀ واسع محسن، راديو فرانسه
"سینماگر شهر نقره"، رمان تازه آصف سلطان زاده، داستان جوانی است به اسم "آصف" که تحصیلات سینمایی دارد و عاشق سینما است اما هیچ فیلمی نساخته و فقط یک کلوب ویدیو یا "فیلم خانه" بقول خودش در کابل درست کرده که درآن فیلم نمایش میدهد. بعد تر که قرار است طالبان به به قدرت برسند آصف با پشتاره ای از فیلمهای مورد علاقه اش به سیاه خاک و بعدتر هم به شهر نقره - شاید بامیان- می رود تا نمایش فیلم را ادامه بدهد. طالبان اما فرا می رسند و اورا دستگیر می کنند.
آصف که می بیند مرگش حتمی شده، سعی می کند هرشب با نمایش یک فیلم برای طالبان، مرگ را کمی به عقب بیاندازد. او که ده تا فیلم بیشتر برای نمایش ندارد- چون بقیه فیلمهایش را قبلا از ترس طالبان دور ریخته - روز دهم به این فکر می افتد که چگونه بازهم نمایش فیلم را ادامه بدهد و از مرگ فرار کند....
واسع محسن، همکار بخش فارسی رادیو بین المللی فرانسه، درباره رمان سینماگر شهر نقره گفتگویی با آصف سلطان زاده انجام داده است که بخشهایی از آن را در اینجا میخوانید:
آقای سلطان زاده، در رمان "سینماگر شهر نقره" ما بایک ساختار و موتیف شبیه داستان معروف "هزارو یک شب" روبرو هستیم. آیا روایت برای شما، چه داستانی چه سینمایی، یعنی گریز از فرموشی و تلاش برای بودن و ماندن هست؟
- دقیقا همین طور هست و لی اینکه من موتیف یا ایده را از هزارو یک شب گرفته باشم، این خودش آمد و تحمیل کرد بر من. در ابتدا قرار این طور نیست ولی همانطوری که می بینید هزار و یک شب و روایت داستان انگار شبیه هم هستند. شهرزادی در وجود همه راویان هست و یک موقعیتی، که شهرزاد باید روایت کند. این در طول داستان خود بخود پیش آمد. دغدغه خود آصف سینماگر ثبت واقعیت هم هست. اگر دقت کرده باشید در سرتا سر رمان می می بینیم که حسرتی که در وجود او هست، حسرت داشتن یک دوربين ویدیویی است که ( با آن) همه ماجراها را ثبت کند. مدام این را تکرار می کند. حتی زمانی که نیروهایی می آیند برای شکست دادن طالبان، او مخالف آنان هست. به آنان می گوید کافیست شما بمن یک دوربين ویدیویی بدهید و تمام.
در رمان شما آصف تلاش دارد- و حسرت این را میخورد- که فیلم بسازد و به همین دلیل، رمان پر از اسامی و ماخذ های بزرگ سینمایی است. شما حتی سناریوی بسیاری از فیلم های معروف را در کتاب خلاصه نویسی کرده اید تا آنجا که رمان تقریبا به یک فرهنگ کوچک فیلم های بزرگ سینمایی بدل شده است. آیا این، نوعی ادای احترام به سینما است و یا نوع رابطه نوستالژیک خصوصی هم در آن وجود دارد، رابطه شما با سینما؟
- دقیقا همانطور هست که شما گفتید. در ابتدا، این ادای احترام به فیلم هایی خاص هست، هرچند موضوع رمان خود سینما هست و همچنان سینما در یک جامعه ای که متاسفانه مهجور هست، هنر فیلم، منفور هست، سینماگرها، مورد نفرت مردم قرار دارند و سینمارو ها را هم مردم طرد می کنند. خانواده ها ، پدر و مادر امکان دارد نپذیرند که فرزندان شان سینمارو شوند، همه این ها هست.... در اینجا اگر تعدادی از فیلم ها را من یادآوری کرده ام- که بقول شما فرهنگ کوچکی از فیلم ها یا شاهکارهای سینمایی است- بلی، نوعی ادای احترام من به این فیلم ها هست. در عین حال من کوشش کرده ام یک تعداد فیلم هایی را انتخاب بکنم که بتواند با موقعیتی که پیش آمده برای راوی، برای خود پرسوناژ های فیلم، هماهنگی داشته باشد، نوعی همخوانی داشته باشد و الا شاهکارهای سینمایی را ، اگر دقت کرده باشید، مدام هرچند سال یکبار، همه منتقدان سینمایی می آیند و بهترین شاهکار های سینمایی را از ابتدای تاریخ سینما تا حالا، یادآوری می کنند که کدام ها بوده اند. در ابتدا من ده تا فیلم را انتخاب کرده بودم و لی ناچار یک تعداد از آن ها را حذف کردم. از جمله مثلا "همشهری کین" که جزئی از شاهکارهای تاریخ سینما هست ولی چون در داستان بدرد نمیخورد، متاسفانه یادآوری نکردم و الا یک تعداد فیلمهایی دیگری که در اینجا نیامده اند، من به آنها ارادت دارم.
در رابطه با آن حس نوستالژیکی که شما می گوئید، بلی، من آن حس نوستالژیک را، خودم، در رابطه با فضای شهر کابل، در آنجا (رمان ) گذاشته ام. رفتار مردمان سینما رو، اصطلاحاتی که بکار می برند، فیلم هایی را که دوست دارند و خاطراتی را که از سینما دارند.... دقیقا آن حس نوستالژیک را شما درآن می بینید.
نوستالژی خود من هم در رابطه با سینما همیشه وجود داشته، چون پیش از اینکه من شروع کنم به داستان نوشتن، سناریو یا فیلمنامه می نوشتم. آن هم بخاطر اینکه تحصیلات سینمایی داشتم. ولی حتی خود رفتن بسوی سینما و تحصیل کردن در این رشته هم ،برخاسته از همان حسی هست که متاسفانه فرهنگ سینما و سینماروی در افغانستان مهجور و منفور بوده.
پس شما در خلق پرسوناژ" آصف" در سینماگر شهر نقره، از شخصیت خود تان بعنوان نویسنده، مایه گذاشته اید؟
- میتواند چنین چیزی باشد، این طبیعی است که همه نوشته ها و داستانها از تجربیات مستقیم یا غیرمستقیم یک فرد می آیند ولی در رابطه با این که اسم آصف آمده، اینکه آیا خودم هستم، این طوری نیست. این را من نمی دانم و شاید شما بگوئید. ولی آنچه میدانم این است که بعضی اسم ها، البته نه بخاطر بار معنایی، فکر می کنم از نظر حسی، طوری هست که بعضی اسم ها برای شخصیت هایی خاص می آیند. حالا حس من این است که نمیشود این اسم را عوض بکنیم و تبدیل بکنیم به یک اسم دیگر.
شما رابطه موازی زیادی بین شخصیت های رمان تان و پرسوناژها و قهرمانهای فیلمها برقرار می کنید. بعضا این رابطه بیش از حد میکانیکی و اتوماتیک به نظر میرسد. آیا افغانستان جنگ زده برای شما جائی است که فاصله میان واقعیت و تخیل بهم ریخته؟
- شما می گوئید میکانیکی، در حالیکه من این طور فکر نمی کنم. حوادثی را شنیده ام در رابطه با این مسایل که اگر میخواستم روایت بکنم در این قضیه، یعنی تاثیر سینما روی مردم افغانستان، شاید هم خیلی مبالغه آمیز ( به نظر) می آمد و برای یک نویسنده، ممکن بود خیلی زحمت بکشد تا بتواند آن را قابل باور بسازد برای یک خواننده و الا، این طور نیست که شما فکر می کنید. من فکر نمی کنم که میکانیکی باشد.... شاید چون شما مدتهاست که از افغانستان بیرون بوده اید، برای شما سخت است درک مسایل این طوری. ولی آنهایی که در داخل افغانستان بودند، در همان بحبوحه جنگهای داخلی و طالبان، یعنی مردم افغانستان، فکر می کنم خیلی بهتر این را می فهمند....
|